بالا افتادن !
بالا افتادن !

بالا افتادن !





دیروز دلم غم داشت ..کمبود یه چیزیو احساس میکردم .....  دلم میخواست  ...... بیخیال..هر چی دلم میخواست که نشد ... اما از همه بدتر پایان روز بود ...... خیلی زیاد حالم گرفته شد ..... اصلا نمی خواستم اون چیزی رو بگم که برداشت شد... بیشتر حالم گرفته شد ......

۱-   باید حواسم رو موقع حرف زدن جمع کنم ، اگر تمرکز ندارم یا تحت تاثیر مساله ای هستم  و نمی تونم خوب فکر کنم بهترین راه اینه که حرف نزنم ....
۲-  هر چند وقت یکبار چارچوبهای اعتقادیم رو بررسی کنم و اونایی که کهنه شدن رو به روز کنم و اگر رو چیزی واقعا پایبندم .. تردید به خودم راه ندم ...
۳ - .....                                                                                                                     
۴ -   بازهم مثل قبل سعی کنم که در مواقع عصبانیت قضاوت نکم و تصمیم نگیرم .                 
۵ -   به همه چی فکر کنم ..حتی اگر نمیتونم حق رو به طرف مقابلم بدم آروم باشم تا وقتی که بتونم بفهمم چرا نمیتونم حق رو بهش بدم !
۶-   هر چیزی راه حلی داره و همیشه به دنبال جواب مساله باشم و صورت مساله رو هی مرور نکنم ..... ( این رو بهترین دوستم بهم یاد داده  ! )
۷ -    در دوستیم  شک نکنم .. هیچ وقت ! تردید بدترین حس وجود آدماست ..گاهی لازمه بدون تامل رفت ..  


این تیکه رو الان یعنی ساعت ۱۰:۲۳ شب اضافه میکنم..
ساناز تولد مبارک !






همیشه همینجوریه ....... طبق نقشه گم میشی !!!

( من امروز به شدت دچار کمبود محبت شدم !!‌)

..امشب ....



یه زمانی که فکر میکنم حالم زیاد جالب نبود با یک کتاب به اسم نامه های عاشقانه یک پیامبر و یک وبلاگ به همین نام...زندگی میکردم..... ! حالا..قکر میکنم حالم خیلی خوبه و خیلی چیزا که نداشتم رو دارم ..باز هم با یادآوری همون نوشته ها زندگی میکنم ! حس خوبی دارم ...

ّ سلام آقا ! ..سلام ...دوستتان دارم آقا ! تشکر میکنم برای این دوست داشتن آقا !!...قصد نوشتن داشتم ... قصد نوشتن از یعقوب...از یعقوب دوباره ....که صدای غریبه بارید و مرا به یا آن روز انداخت که بازگشتم... سلام آقا !مگر با خودتان چتر نیاورده اید؟مثال آن روز پاییزی..مثل آسمان..مثل من !
اگر یادت میرود اینها را یادداشت کن .....عشقی که کور نکند عشق نیست....یادداشت کن که فراموش نکنی ....هست؟بگو!.....


نه ! کار من هم نوشتن نیست ! اما یک دفتر دارم که تویش هزاران هزار کلمه را هزاران هزار بار نوشته ام تا یادم نرود ..اما باز یادم میرود !.....................

امشب میخوام برای یک دوست از ته دل دعا کنم...... دوستش دارم ! راستی امروز روز فوق العاده ای بود... امروز رو درک کردم !

دو قلوهای بهم چسبیده





جایارا و آیارا راتون از عجیب ترین دو قلوهای بهم چسبیده دنیا هستند.
این دو خواهر هندی از ناحیه کمر به هم چسبیده اند و پس از مرگ لاله و لادن از انجام عمل جداسازی پشیمان شده اند..آنها در بنگال غربی به دنیا آمده و در یک سفر به دور هند.. با ظاهر شدن در نمایشها خود را تامین میکنند.....

دوستی







هم میفهممت ..هم نمی فهمم...میدونی چرا ؟! چون یه چیزی در درونت هست که برای خودتم ناشناخته اس !! نمیدونی اون کیه برای تو.. منم نمیدونم ..از وقتی میشناسمت دو بار واقعا بهم ریختی..دو بار گریه کردی.. و هر دوبارش به خاطر اون بوده..نمیدونی تو دوستشی یا فرشته نجاتش !! نمیدونی چقدر دوسش داری..اما من میدونم...خیلی ! نمیدونی حد تو ..تو رابطه ات با اون کجا بوده و تو تا کجا رفتی و از همه مهمتر اینکه اون تا کجا با تو اومده..؟!؟! اگر مکث کردی..اونم با تو مکث کرده؟ یا اون همینطور رفته..حتی از تو هم جلو زده ؟؟اما من میدونم..هر دو با هم رفتین..اما هر کدوم با تصورات خودش !! جواب همشون رو میتونی بدی..باید به درونت برگردی تا جواب اینا رو بدی. به درون واقعی خودت ..نه دنیای ایده آل رویاییت ..جواب اینا رو تو روند واقعی زندگیت باید پیدا کنی... شاید فکر کنی من با سنگدلی و نگاه بی احساسی دارم نگاهتون میکنم...اما این جور نیست...من برای اینکه احساس خودم رو توی درک منطقی این قضیه دخالت ندم خیلی انرژی مصرف میکنم ..شاید الان توی موقعیت فعلیت این رو درک نکنی... من هم ازت نمیخوام که درک کنی...من یک دوستم و برای دوستی اهمیت زیادی قائلم .. و برای آدمها ..هر وقت احساس کردم که میتونم برای موجودی کمک باشم..حداقل این سعی رو کردم که مفید باشم.....حتی اگر به نتیجه مطلوب نرسیده باشم....اما این حرف من رو باور کن که همیشه توی دوستیام دو چیز آزارم داده ....  عدم حضور دوستایی که بهشون نیاز داشتم.... و حضور کسانی که بهشون نیازی نداشتم ......نیاز من رو احساسم تعریف میکنه نه هیچ چیزه دیگه و همیشه این نیاز در هر دو طرف دوستی ایجاد میشه...برای من همیشه اینجوری بوده....... گاهی مجبورم برای اینکه به این دو مرحله که گفتم نرسم... مقاومت کنم..... حتی بر خلاف میلم.... اما چاره ای نیست .... شعار نمیدم....نمیدونم برات چیکار میتونم بکنم ... اما من خسته نیستم....هنوزم پر از انرژیم ...... هر جا که کمکی خواستی محکم پشتتم ..هر وقت دلت خواست سرت رو برگردون و ببین که من همیشه هستم..همیشه ! 
....
شب بخیر
 



سلام..از شدت خستگی خوابم نمیبره !
مهمونیه لیلا بود......

 ..الان ۴ صبحه و در جا دو تا نظر اضافه شد !!!

خیالات





 اگه بهم میگفتن هر فکری الان بکنی درست همین الان برآورده میشه....به این چیزا فکر میکردم :

 من میخوام خیلی چیزا رو بدونم و علمم خیلی زیاد باشه.
همه رو دوست داشته باشم و هیچ وقت از کسی بدم نیاد .
هیچ چیز تو دنیا روحیه ام رو بهم نریزه.
....... کوچولو حالش خوب شه..مربیش میگفت زیاد حالش جالب نیست.
....... موفق شه و به اون چیزی که میخواد برسه .
.... و ...... بتونن خیلی زود با هم عروسی کنن .
...... از این سرگیجه و سرگردونی در بیاد.
..... از تصمیمی که گرفته هیچ وقت پشیمون نشه و خوش بخت شه .
الان ۳۳ سالم بود...
درسم رو ادامه میدادم ...
در سفر بودم ... و آدم پخته ای بودم !


از همه اینا مهمتر...... همیشه دوستم داشته باشه...همیشه !!!..و این توقع زیادیه !

رنگهای زندگی ....




من امشب پر از انرژیم....... یک عالمه فکر اومده تو سرم و کلی احساس تو دلم .... خیلی خوشحالم ...خیلی................................... به خاطرش باید از دو تا دوست خیلی خوب تشکر کنم..... اولین دوستم بابامه و دومیش .... برم از جفتشون تشکر کنم !!!
تا فردا چند ساعت وقت دارم؟ ...... ولش کن...فردا روز دیگه ایه..به خاطر چیزای دیگه میتونم بیشتر دوست داشته باشمشون ..... !! آره فردا روز دیگه ایه ..و برای من ناشناخته.....پس درست این لحظه رو باید درک کنم...

زندگیه ما پر از رنگه و من همه رنگاش رو دوست دارم ..امشب داشتم فکر میکردم که همه این فراز و نشیبا برای اینن که ما بفهمیم همه چی یک رنگ نیست ..و این رنگا در کنار هم تصویر قشنگی ساختن...من دوسش دارم ..............

هاله


بچه که بودم عاشق داستانای افسانه جن و پری بودم .....همه بچه ها اینجورین .. سفید برفی..زیبای خفته...هانسل و گرتل.. و قصه های ایرانی حسن کچل  ، سنگ صبور و ..... اون موقع نه تنها از چیزی نمیترسیدم..بلکه خوشحال هم میشدیم و کلی لذت میبریدم
 .... امااز وقتی آدم بزرگ شدیم... دیگه از حضور اون پریها ... وحشت داریم ! چرا؟ نمیدونم...از سایه خودمون هم میترسیم... شاید اونا رو مثل قبل نمیبینیم..... ! شاید اون موقعها اونا رو به چشم بچگی میدیدیم .... شایدم الان عینک آدم بزرگا رو زدیم به چشممون ! شایدم داستان یه چیز دیگه اس ... ! شاید اون موقع جن و پریا رو از پشت شیشه داستانا میدیدیم..اما الان کلی بهمون نزدیکن...شایدم ..... !



امروز خیلی آرومم...خیلی..دوست ندارم چیزی خرابش کنه .....