بالا افتادن !
بالا افتادن !

بالا افتادن !



در سفرم ....


مرگ در یک نفسی !



کی باورش میشد ؟
مرگ در اون فضا موج میزد..اما هیچ کس حواسش نبود..هممون فکر میکردیم تا ابد زنده ایم و به افتخارات خیالی خودمون و به حق های نداشتمون میبالیدیم ....
چه کسی باور میکرد ؟!؟!؟!
من مرگ یک نفر رو دیدم..در لحظه ای باور نکردنی که هیچ سایه ای از مرگ رو نمیشد لمس کرد ... روی سن در لحظه اهدای افتخارات ...در لحظه ای که فکر میکرد میوه تلاشها و بی خوابیها ُ دلشوره ها و امیدواریهاش رو می چینه ...چه کسی باور میکرد...یک سالن در شوک بود .... اون همون لحظه برای همیشه رفته بود..اما هیچ کس باور نمی کرد ....
به اون که فکر میکنم..همه چی در نظرم پوچ و بی ارزشه .....چه بی دلیل تلاش میکنیم ...
تمام طول آشنایی ما با اون به اندازه ۳ روز دیدن اون فرد در نمایشگاه بود .. و نه بیشتر..اما اون یک انسان بود..از جنس من..از جنس تو ....
مرگ به همین سادگی بود که درک کردم ... و هیچ وقت تصور نمی کردم که اینقدر نزدیک و این قدر بی دغدغه و این قدر بی امان باشه ...
به نظرم تمام این تلاشها ..دیوونگیها ..بی معنی میاد..بیزی میگه : نمی شه به خاطر لحظه ای که نمی دونیم کی و کجاست ..بی حرکت وایسیم و نگاه کنیم...
راست میگه .... منم بی حرکت نمی مونم ..منم به راهم ادامه میدم.. اما اینبار هوشیار تر و آگاه تر از وجودی که همیشه با منه ..قدم به قدم..نفس به نفس ...



نگاه کن .... داره بارون میاد ..نمیدونم..حالم خوبه یا دل گرفته ام ....نمی دونم اصلا از جون خودم چی میخوام ! ..دلم یک آرامش خاصی رو می خواد..که توش دفترچه قدیمی رو بردارم و بنویسم..بنویسم ..بنویسم  .... دلم بی خیالی میخواد .....شایدم..دلم هیچی نمی خواد !
از اون روزهاییه که به شدت احساساتی هستم و دوست دارم احساساتم رو بیرون بریزم ...دوست دارم تمام اونهایی که دوستشون دارم بدونن که من دوستشون دارم ...شاید گاهی زیاده از حد جلوی احساساتم رو گرفتم ....وقتی فکر میکنم پیش خودم میگم ...من که نمی دونم یک لحظه دیگه کجا هستم و چگونه !؟! پس همه این احساسات رو نگه داشتم به امید کی ؟ به امید کجا ؟!
 اتفاق دیشب تلنگر محکمی بود .... آقای مهندس ... روی سن ..در هنگم دریافت لوح تقدیر برای چند لحظه از این دنیا پر کشید.........
دیشب کلی فکر کردم...صبح که بلند شدم..سعی کردم تمام انرژیم رو جمع کنم ..تمامش رو ..برای اونهایی که دوست دارم..برای اون چیزهایی که دارم..نه برای نداشته ها..نه برای نشناخته ها ... :)
ما آدمهای خوشبختی هستیم...نگاه کن..همه چی داریم..همه چی ... :)


پارسال همچین روزی ببین چی نوشتم :

یه جشن کوچیک داریم که زود تموم میشه !
داشتی یک بالن سبز خوشگل و خوش رنگ رو باد می کردی . یه بالن صورتی به چشمت خورد...بالن سبزه رو ول کردی ..شروع کردی به باد کردن صورتیه ! داشت یکم بزرگ می شد که یه بالن قرمز رو دیدی ....صورتیه رو همونطوری ول کردی و رفتی سراغ قرمزه ! که چشمت خورد به یک بالن آبی .....................................
 ای بابا هنوز تو اینجا نشستی ؟ داری بالن باد میکنی ؟؟ حواست کجاست ؟!! جشن تموم شده ! یه دونه بالنم توش نبود .... نه رنگی ...نه .... خودتم توش نبودی !!‌راستی واقعا این جشن تو نبود ؟!
چقدر بالن اینجاست !!!! هیچی هم که باد نکردی ؟! چته ؟ پاشو بریم....نه تو جشن اومدی..نه بالن داری ..نه وقت داری واسه دوباره شروع کردن ...چقدرم که خسته ای ...دستتو بده پاشو بریم .... وقت تموم شده ! ... چی ؟ چطور حواست نبود ؟ وقتت که بینهایت نبوده !!!

جالبه نه ؟!‌



دلم می خواد یه چیزی بنویسم..اما نمیدونم چطوری بگم ؟!!!! ...

خنده بر هر درد بی درمان دواست

از این دکتره خیلی خوشم اومده ..به بابام میگه که من در هیج حالت و موقعیت غم انگیزی نباید قرار گیرم و تایید کردن  که همش باید در مهمونی و شادی و لهو و لعب باشم! ...خودش گفت ......گفت همش باید چیزای خنده دار دورت باشه و بخندی وگرنه سکته میکنی میمیری.... ....حالا .به نظر این اسبه خنده دار نیست ؟؟؟؟؟

از دانیال کاشانی ....




یکی از وبلاگهایی که با باز شدن صفحه اش احساس عجیبی بهم دست میده وبلاگ نامه های عاشقانه یک پیامبر بوده ..

از تمام آن نوشته ها عبور می کنم و این بار بی هیچ قصدی و بی هیچ تردیدی می نویسم . بی انتظار هیچ نتیجه ای . بی امید به حصول هیچ حاصلی . و مگر جز این آموخته ایم ، جز این  که در آنچه می کنیم در پی چیزی نگردیم که به چشم بیاید ... به چشم ... مگر یاد نگرفته ام آن حکایت قدیمی را با آن ترجمه قدیمی را که در آن میهمانی کوچک در آن شهر کوچک در تنهایی خویش آواز می خواند ... آنچه اصل است از دیده  پنهان است و مگر یک عمر سر در هر چاه این جمله را تکرار نکرده ام ... این جمله را مگر نشنیده ام و مگر هنوز حفظ نشده ام ... که  :  تمام اعجاز کویر در آن است که جایی در دلش چشمه ای پنهان دارد .... و تو چه می دانی کویر چیست ... اگر تشنگی را نزیسته باشی و زندگی نکرده باشی اش  و نه ، نپرس که من هم نمی دانم ... من هم نمی دانستم تا این همه داستان نشنیده بودم و این همه روایت را ندیده بودم  . نپرس که  هر قصه ای  در هر روایتی به پایانی می رسد و من هزار قصه دیدم بی پایان . که انتهایی نداشت ... که ابتدایی نداشت ...

برای کودکانی که به دنیا می آیند ...





بچه گربه ای که توی راهروی ساختمون ماست یک چشمش کوره ...اون روزای اول سالم بود ..اما گربه های بزرگتر بهش چنگ انداختن ..نمیدونم شاید این گربه هم بزرگ شه..با چشم کور به بچه گربه های دیگه چنگ بندازه ... وقی میام خونه..بچه گربه های دیگه فرار میکنن ..اما این گربه سفید و کور..نمیترسه ..حتی گاهی چند قدم میاد طرفم ...امروز دیدم که بقیه خواهر و برادراش حسابی تپل شدن اما این یکی ..جدای از بقیه است و خیلی لاغره .....
.................

دارم به آلبوم آخر chris De Burgh گوش میدم ،یک حس خاصی توی صداشه..فوق العاده است..وقتی اوج میگیره :

For every child that has been born
There is  a chance to live
and every one can have a dream
until the end of time

So live for every moment
As the world keeps turning around
And lift your hands to the sky
And say for loud and cry
I have been here
with my name
with my name



راستی..یه گربه کور چقدر میتونه زندگی کنه ؟!