بالا افتادن !
بالا افتادن !

بالا افتادن !

بیخوابی




و برای هزارمین بار میخوانمشان : :



از تمام آن نوشته ها عبور می کنم و این بار بی هیچ قصدی و بی هیچ تردیدی می نویسم . بی انتظار هیچ نتیجه ای . بی امید به حصول هیچ حاصلی . و مگر جز این آموخته ایم ، جز این  که در آنچه می کنیم در پی چیزی نگردیم که به چشم بیاید ... به چشم ... مگر یاد نگرفته ام آن حکایت قدیمی را با آن ترجمه قدیمی را که در آن میهمانی کوچک در آن شهر کوچک در تنهایی خویش آواز می خواند ... آنچه اصل است از دیده  پنهان است و مگر یک عمر سر در هر چاه این جمله را تکرار نکرده ام ... این جمله را مگر نشنیده ام و مگر هنوز حفظ نشده ام ... که  :  تمام اعجاز کویر در آن است که جایی در دلش چشمه ای پنهان دارد .... و تو چه می دانی کویر چیست ... اگر تشنگی را نزیسته باشی و زندگی نکرده باشی اش  و نه ، نپرس که من هم نمی دانم ... من هم نمی دانستم تا این همه داستان نشنیده بودم و این همه روایت را ندیده بودم  . نپرس که  هر قصه ای  در هر روایتی به پایانی می رسد و من هزار قصه دیدم بی پایان . که انتهایی نداشت ... که ابتدایی نداشت ...

این طوفانها هنوز همه چیز را از من نگرفته اند ... هنوز چیزهایی برای من مانده است ... خیال نکن که آن حقیقی ترین هیچ گاه مجال ظهور بر پست ترین وادی را خواهد یافت ... گمان مبر که روزی این چشمهای رهگذر ، این چشمهای جستجوگر قانع ، توان راه یابی به آن گم شده را می یابند ... باران کلام محبت کلامی نیست که این قدر راحت میان کوچه و بازار روان شود ... 
  من عزیزترین داراییم را جایی در انتهای قلبم پنهان کرده ام ... جایی که هیچ کلمه ای به آنجا نخواهد رسید ... جایی که هیچ دستی به آن جا راه نخواهد برد ... داراییم را نگاه می دارم و هر چه طوفان ، هر چه باد ، هر چه موج بیاید من چیزی از دست نخواهم داد ... آنچه ماندنی است خواهد ماند . خواهد ماند ...

باران های موسمی - که مثل سیل می آیند و ویران می کنند و هیچ چیز باقی نمی گذارند - خودشان می آیند ... همیشه آمده اند ... از آن ابتدای خلقت تا حالا ...در خشک ترین حوالی این خاک هم می آیند ...با آمدنشان  هیچ چیزی هم پا نمی گیرد ... نه گیاهی سبز می شود ... نه می شود کاریشان کرد ... طبیعتشان این است ... اما برای خیلی بارانها ... برای بودنشان ...برای آمدنشان ... نماز باران می خوانند ... دست بچه ها را از دست مادرانشان جدا می کنند و نماز باران می خوانند ... بعضی چیزها را باید بخواهی تا بیاید ...
نماز باران بلدی  ...؟  نمی دانم ...

آدمها زود نتیجه می گیرند ، مثل من ... آدمها همیشه زود نتیجه می گیرند ... رفتن ها و ماندن ها به من آموخته اند این تزلزل را ...  این عبور را ...این صدای باد را که می آید و تمام کاغذهای دفتر مرا پخش می کند ... روزها پخش می کند ...روزها مرا به جمع کردن دوباره اش مشغول می کند  ... من ، وجود این نسیم آرام را دیگر پذیرفته ام ... این نسیم مهربان را که گاه طوفانی بود ... گاه گرد بادی ...گاه تنها نسیم کوچک و مهربانی ... من به بودن این نسیم عادت کرده ام  ...
در مرداب که باد نمی آید باران ! موجهای دریا مدیون وجود بادند .... 
رفتن ها و ماندن ها اما به من چیزهایی نیز بخشیده اند ... این باد ، این طوفان ... به من ماندگاری چیزهای ماندنی را آموختند ... باد ،  بهترین محک ریشه های درختان است . ماندن در باد ریشه می خواهد ، باد با شاخه ها و میوه ها کاری ندارد  ...


آدمها زود نتیجه می گیرند ... خیلی زود ... همیشه زندگی آن چیزی نیست که ما فکر می کنیم ...






خانومها و آقایان !!!

مصدوم آماده ست !!!!‌        :))))))))

تئاتر شیشه ای !



پرده اول :
 میگفت : تو بخشی از روح منی !!!وقتی ناراحتی با تمام وجود ناراحتم !!
حالا معنی اون فیلم های زمان بچگی رو میفهمم  :
یه عده میرفتن داد میزدن : روح منی خمینی ! ....روح منی ......روح منی ....

پرده دوم:
میگفت : ای کاش که پایان،رویای رسیدن به ساحل نباشد !
گفتم : جایی شنیده بودم ..اما جور دیگه ای !
گفت : ضایع نکن ..خوب شاید یادم رفته باشه !!!!

پرده سوم :
مسافر : آقا ۲۵۰۰تومن تا ....
راننده:خانم ماشین رو نگاه کن !!‌سمنده ..تمیز ...سریع ...کولر دار ...راحت میشینی یه گاز میدم میرسی..۳۰۰۰ تومن بده خیرش رو ببینی !
مسافر(یک نگاه به ساعتش میکنه که خیلی دیر شده) : آقاراهی نیست آخه!
راننده:خواهر من سر کیسه رو یکم شل کن ! میخوای برو سوار اون شو !
(یک پیکان خیلی داغون رو نشون میده ! که همه چیش از هم جدا شده)
مسافر (‌یک نگاه میکنه به اونطرف و یاد دیروز می افته که وقتی از تاکسی پیاده شده بود لقوه مزمن گرفته بود !‌) : باشه آقا پس بریم.
۱۰ دقیقه بعد :‌آقا این پنجره پایین نمیآد ؟
-نه آبجی هی بالا پایین میکننش ....سوخته !!!!!!!!!!!!!!!
-پس بی زحمت کولر بزنید ..مردم از گرما ...
-آبجی کولر بزنم ۱۰۰۰ تومن باید بیشتر بدی !!!!
........................ ( و ماجرا تا پایان راه به همین ترتیب ادامه دارد !‌)‌‌

پرده چهارم :

یک ضرب المثل قدیمی هست که میگه با یک دست چند تا هندونه رو نمیشه بلند کرد !
حالا من با پرروگی تمام همه هندونه ها رو با هم دارم بلند میکنم .... بازوهام دارن خوب قوی میشن .... !! چند سال دیگه میشم قهرمان بدنسازی !!‌ دوی استقامت ... ولی بدبختی هرچی میدویی این خط پایان هی میره عقب تر !

پرده پنجم :

از وقتی عزرائیل  تو ایران و فرنگ دنبالم کرده ... شبا که میخوام بخوابم و صبحا که میخوام بیام بیرون اشهدم رو میخونم ! راست میگن هر چی کار بد آدم بکنه بعد قبل مرگ اشهدش رو بخونه ،بخشیده میشه ؟؟



 وقت تمومه...تعطیله برادر من !!!

بازگشت-گروه ۸ - تروریسم و افکار پراکنده هاله !





خوب !!!‌ من از اسکاتلند برگشتم ....... !
خدا رو شکر هر جا که پا میزارم پر از اتفاق و هیجانه !!! مثل بمب گذاریهای لندن ....  !!!
به هر حال برگشتم ..... سفر عجیبی بود ..... به محض اینکه رسیدم رفتم سر کار..از همه بدتر وقتی که آقای .... باهام حرف میزد ،خوابم برد !!!! وای :)))  یک لحظه فکر کردم که از ارتفاع ۱۰۰ متری پرت شدم پایین !!! :))))) خودم یک متر پریدم !!!‌:)))))



چی بگم ؟!
روزهای عجیبی رو میگذرونم ...خیلی شلوغم !!! شاید خیلی وقته که ننوشتم ... شاید خیلی وقته که حرف نزدم ...همیشه اشکالاتم رو بوده ..... همه از من اون چیزی رو میبینن که از اشکالاتم میبینن ......شاید پر از مشکلاتم و افکار عجیب و غریب.... اما برای خودم ...زندگیم،آینده و کسانی که دوستشون دارم .... ارزش زیادی قائلم..حتی اگر هرگز ندونن !......
هر روزی که میگذره پر از احساسات ضد و نقیض میشم و خالی .....دوست داشتن برای من پیمان مقدسیه ...و احتیاج به امضا و خطبه و ...... احتیاج به هیچ سندی نداره ... و گسستن هیچ پیمانی برام آسون نیست .......... ای کاش می تونستم به ۱۰ سال دیگه بپرم و تمام این روزها رو بگذرونم بدون اینکه رنج و سختیشون رو درک کنم ....
امروز زنگ زدم به ... دلم میخواست با کسی حرف بزنم..شاید کمکم کنه ..میگفت : هاله !! خیلی ها دوست دارن جای تو باشن...دیگه از زندگی چی میخوای ؟ تو ناشکری ! زیاده خواهی ... دنبال آرزوهای عجیبی ....... ! حرفی نداشتم ..... فقط گوش میکردم ..... دلبستگیهای من خیلی ساده هستند ... شاید همراه خوبی نباشم ،اما همیشه سعی کردم که همراه باشم و قابل اعتماد ..... گاهی برای دلبستگیهام به اجبار خیلی چیزها رو از دست دادم که شاید هرگز جبران نشن .... احساسات همیشه به آدمها راست نمیگن ! شاید بهترین دوست و بدترن دشمن آدم ،احساسش باشه ! ....
یادمه همیشه بزرگترین لذت زندگیم روابط انسانی ای بود که تجربه میکردم .... بزرگترین لذت زندگی من زمانی بود که دوست داشتن رو،دوست داشتن واقعی رو تجربه کردم ...زمان زیادی نمیگذره .... اما چقدر سخته اگر مجبور شی به خاطر ناشناخته ای به نام آینده ،به خاطر واقعیتی به اسم زندگی و رویای تلخی به اسم حقیقت که ناگزیر از باور کردنش هستی ،بگذاری و بگذری ..شاید هیچ لحظه ای تلخ تر از این لحظه نباشه ... که حتی تصورش تمام ساخته های ذهنی آدم رو فرمت میکنه !! تمام توجیهاتی که برای خودت میسازی تا باور کنی که باید گذاشت و گذشت ..... اما مگه میشه ؟؟
ذهنم خیلی شولوغه .... بزرگترین ترس زندگی من بعد از ناشناخته ها ..تنهایی بود ...وگاهی مجبوری که یک ترس رو به ترسهای دیگه ترجیح بدی...
ساعت ۱:۳۰ صبحه ..مطمئنا کمبود خواب ندارم که خوابم نمیاد ! دلم میخواست کسی بود که باهاش حرف میزدم و کمکم میکرد .....اعتماد های نداشتم رو بهم برمیگردوند ... رویاهای خوابیدم رو بیدار میکرد .....دستش رو محکم میزد پشتم و میگفت که هستم ..واقعا هستم ...رو پاهات وایسا به هیچی هم فکر نکن... وقتی که تصمیم میگرفت دستش رو به من بده ...محکم دستم رو میگرفت و یک لحظه هم تردید نمیکرد .....که لحظه ای تردید تمام دنیای آدم رو سست میکنه  .... ای کاش قبل از اینکه بدونیم که چه میکنیم ،هرگز به هم دستی دراز نکنیم  :)‌
شاید تنهایی رو برای همیشه زندگی انتخاب کنم که احساس خستگی زیادی میکنم ....

رییس جمهور !!‌ :)))



به سلااااااااااااااااااااااامتتتتتتتتتت !!!‌:))