بالا افتادن !
بالا افتادن !

بالا افتادن !

اون روزا ...

اون روز فروردین که حمیدرضای خدابیامرز !! اومد و گفت : " هاله یک سایت خففففن !!! پیدا کردم" !!! من بهش گیر داد که آخه مرد حسابی خفن چیه ؟؟این چه وضع حرف زدنه آخه !!!  اونم طبق معمول از یک سری کلمات استفاده کرد و .... بحث شیرین ما به پایان  رسید...اون موقع هممون توی داتک بودیم و هر کی تو عالم خودش !!!  فروردین سال ۸۲ ......بعدشم ما سه تا اومدم تو این سایت خفن !!! یک وبلاگ درست کردیم و هی توش نوشتیم .....
از در..از دیوار...از عشق..از زندگی...از خوشیها..از غمها و هی نوشتم و نوشتم ....

حالا دو سال و نیم از اون روزا میگذره ..... تو این دوسال و نیم هر کدوم از ماها که تو اون اتاق تاریک با مبلای سفید مینشستیم قهوه میخوردیم......دوره های مختلفی رو تجربه کردیم...امشب رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم به اون روزا فکر میکردم...تو اون دوره من آدمای زیادی شناختم.....بیزی ....پویا...صنم ...حمیدرضا......ارشد بزرگ ....فرید ....الهام ..فرناز..مهناز ....و .......حالا که فکر میکنم میبینم که خیلی دوره عجیبی بود ......حالا هر کدوم از ما یه جایی مشغول زندگی خودمونیم....و هنوز هممون از هم خبر داریم...نمی دونم دقیقا چه حسیه که این رابطه رو نگه داشته ؟!
بارها با خودم تصمم گرفتم که این وبلاگ رو تعطیل کنم ...مخصوصا وقتی که دردسر بزرگی تو زندگیم ایجاد کرد !
الان که فکر میکنم میبینم که ما واقعا بزرگ شدیم ....وقتی به این فکر میکنمکه زمان با چه سرعتی در حال عبوره و جای پای این عبور خطهاییه که هر روز به کف دستمون و به کنر چشمهامون اضافه میشه .....انگار که آدم یک دفعه به حجم زمان پی میبره و باور میکنه که باید گذاشت  گذشت !
در زندگی لحظه هایی هست که باید باور کرد ....باید تحمل کرد ....باید گذاشت..باید گذشت....
با یک حس عجیب خلسه مینویسم...با یک بی حسی..بی وزنی...و هنوز ه این باورم که در زندگی هیچ چیز ارزش یک همراه واقعی ویک همراه خوب رو نداره..کسی که فرمان ایست نده....کسی که بمونه.... کسی که دستاش همیشه محکم باشه ....
تو این مدت بهترین دوستای من بدترین دوستا...و بدترین دوستها ،بهترین دوستان من بودند.....
گاهی فکر میکردم خسته هستم..گاهی فکر میکردم تنهام ....شاید بودم....اما...تنها باید سرم رو برمیگردوندم و به اطافم نگاه میکردم...خیلی چیزها اونی نبودند که من از ظاهرشون میدیدم...
به هر حال....
همه چیز در حال گذره......
به این فکر  میکن که باید انتخاب کرد.....
بودن و مقاو مت.....
فرار کردن و کنار کشیدن ....


یه بار سامی تو وبلاگش نوشته جالی نوشته بو د:
همش تو فکرم که ما که انقدر راحت می ریم پس در تلاش برای چی هستیم ....؟
شاید مثل بعضی ها باید حال کنیم تا بی نهایت که  اگر فردا دستمون از دنیا کوتاه بود پشیمون نباشیم .....
شاید هم  مثل بعضی ها باید راه آخرت رو در پیش بگیرم و تا آخرش پیش بریم ....
اما فقط اینو می دونم که نباید وقت تلف کرد هر طرفی هستید با عجله به همون سمت حرکت کنید شاید فردا نوبت من ..... تو..... یا دیگرون باشه . ولی عجله باید کرد....


قول میدم که لوگوی سال نو مبارک رو بردارم تو هفته دیگه ....قول !