بالا افتادن !
بالا افتادن !

بالا افتادن !

کسالت

 

 

   امروز هم مثل هر روز تو خونه بودیم ....... واقعا خیلی همه چیز خسته کننده شده ....تعطیلیها ... روزای پر کار و شلوغ و .....با این تفاوت که شکیب دیشب از آلمان اومد و دو شب پیش ماست .......بازیشم خیلی ضعیفه !!!!‌:))))

خیلی خوشحالم که از فردا میرم سر کار ...این مدت برام مثل یک کابوس بود ..البته نه به این شدتی که میگم !!‌:)) اما چون آقای بیزی علاقه زیادی به تو خونه نشستن داره ..من واقعا دیگه کفففففففففففففففففف  کردم !!!!!! و احساس کسالت میکنم ....نمیدونم شاید به خاطر همینه که الکی یهو سرم و دستم و پام و دلم و .... درد میگیره !!‌:)))

راستی ..... علم ثابت کرده که زن شوهر به صورت ذهنی هم میتونن بچه دار شن ! باور نمیکنید از نسرین و بهروز بپرسید !! (‌نمیدونم چرا انقدر دغدغه ذهنی من شدن این دو تا جوون )‌!!!!!

تو خواب سفید میگفت :

-تو چرا زن نمیگیری ؟

-بابا اشکال از این شغل ماست !!! تا حالا کدوم دختر خانومی رو دیدی که اول بیاد وسایل عقد و لباس عروسی بگیره بعد دنبال داماد بگرده ؟!؟!!!!!‌:)))

:)))))))))) آقای بیزی الان با موبایلش رفت گلاب به روتون .....دیدم داد و بیداد میاد !!!!!!!!! ایشون داره تو دبلیو سی با موبایلش نوحه گوش میکنه !!!!!!!!!!!!:)))))))))))))))))))) کسی میدونه چش شده این بچه؟؟؟!!!!!!!!!

فراتر از تاسف ....!

پاسارگاد ...........

 

 

این کارگردان سزیال نرگس واقعااااا ( با عرض معذرت خیلی خیلی زیاد ) ....یده !  من نمیدونم یعنی چی که بهروز و نسرین دو تا اتاق دارن با دو تا تخت یک نفره !!!! لابد پس فردا هم میگن بچمون نمیشه !!!!!

اصلا من نمیدونم چرا هردفعه نگاه میکنم و فحش میدم ...باز فرداشبش هم نگاه میکنم !!!!!!!!!!!!!

انقدر سوژه های فحش و بدوبیراه زیاده تو این سریال که آدم شک میکنه کارگردان اکابر رو گذرونده باشه !!!

چرا ما اینگونه شدیم ؟!

 

 

 

بابام همیشه تعریف میکرد که ایران واسه خودش کلی ارج و قرب داشت ...هر جای دنیا که میرفتی تا میفهمیدن ایرانی هستی تا کمر خم میشدن و کلی تحویلت میگرفتن ...مردم خیلی شاد بودن و از زندگیشون لذت میبردن .....

اما حالا چی ..؟! پارسال که از اسکاتلند برمیگشتم بین اون همه گری گوری درب داغون هندی و آفریقایی تا پاسپورت من رو دیدن من رو از صف کشیدن بیرون و تمام هیکل من رو گشتن ..... میخواستم با مشت بکوبم تو سرشون ....حتی این دوبی که ما آدم حسابشون نمیکنیم ..انقدر پاسپورت ایرانیها رو بالا پایین میکنن که آدم دلش میخواد دندوناشون رو خورد کنه !!! قابل درکه یه جورایی که روابط سیاسی نقش تعیین کننده ای رو این رفتارا داره اما ما چی ؟؟!!؟

هر روز که از خیابونا رد میشی دلت میخواد به حال خودت و مردمی که به انواع و اقسام امراض روانی دچارن گریه کنی ...... اون فرهنگی که همه ازش حرف میزنن و تا راننده تاکسی میشینه و میگه که ایران فرهنگ دیرینه داره ....اون مردم مهربون و مهمون نواز که خیلیها بهش مینازن ...اونا کجاست ؟؟

هر روز که از تو خیابون رد میشی ....حالت از این همه درد بهم میخوره .... داد و بیداد و فحش و ..... مردایی که با هم دست به یقه شدن و کلمات نقل و نباتی که رد و بدل میشه ... و همه هم از این بیماری رو به گسترش با خبر ...همه میدونیم که مریضیم اما هیچ کس به داد خودش نمیرسه ... نمی دونم چرا اینطور شدیم ؟!؟!!  اگر هر کس از خودش شروع میکرد و حداقل به خودش و خانواده خودش احترام به خودش و دیگران رو یاد میداد خیلی راحت تر میشد این کشتی به گل نشسته رو نجات داد !!

نمیدونم چرا اصلا اینا رو نوشتم ؟!! ...چون امروز میخواستم یه چیزی در مورد فنگ شویی بنویسم !!!!! شاید علتش این بود که مثل هر روز اینجا دعوا شد و دو نفر انقدر همدیگه رو زدن که ......

راستی چرا ما این طور شدیم ؟!؟

کمدی شهری

 

داستان اول :‌

واقعا امروز از اون روزا بود....صبح که داشتم از خونه میرفتم بیرون یک پیکان آبی زنگاری پیچید تو ورود ممنوع وصاااف زد به یک ماشین دیگه....یک دفعه پیرمرد راننده پیکان با عصبانیت پرید بیرون و رفت دم ماشین مصدوم :

 

-مرتیچه..مگه نَ می بینی ورود ممنوعه؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!

راننده پژو که از زور تعجب ابروهاش از پیشویش زده بود بیرون گفت : از من میپرسی؟

-پس از عمه پیدر پپدر سوخته بابات بیپرسم؟؟؟؟     :))))))))))))))))))))))))))))

اینجا که رسید دیگه پسره نتونست خودش رو نگه داره و از شدت خنده از کمر خم شده بود .

- ای بیمیری پیسره سوسول .... به ریش ننه ات !!! بخند !!!!‌:)))))))))))))))

وای من که واقعا دیگه داشتم میمردم از خنده ...پسره دست آقا رو گرفت و برد دم تابلوی ورود ممنوع گفت : این چیه ؟ مال منه یا مال تو ؟

- با من اینجوری حرف نزن میزنم دندونات و خورد میکنم هااا ...فیکر نکن من باباتم .....وای میسیم افسر بیاد ...پیدری ازت در بیارم .....

خلاصه ...... ملت همه جمع شده بودن تا به آقا بفهمونن که این تابلوی ورود ممنوع مال اینه که اون نیاد تو ...مگه میفهمید ؟!؟!؟!‌:))))))))) جوکی  بود خلاصه ...جای همگی خالی !!  :)))

داستان دوم :

امروز وقتی داشتم برمیگشتم خونه می خواستم سوار تاکسی بشم....چند تا از این تاکسی های خطی جلوتر بودن و من تا حالا سوار نشده بودم تو این مسیر ....یکی اومد گفت : خانوم پاسداران میری ؟  گفتم کدوم رو باید سوار شم ؟    گفت : پراید سفید ! منم رفتم سوار پراید سفید شدم !!!!!!!‌:)))))))))))))))    یهو دیدم سه نفر با تعجب دارن من رو نگاه میکنن !!!! من احساس فضا عادی نیست ...گفتم : آقا پاسداران میرین ؟ یهو هر سه غش غش شروع کردن به خندیدن در همین موقع در باز شد و اون یکی راننده با داد و بیداد :‌خااااااااانوم پیاده شووووووو .......این نه !!!‌اون رو باید سوار شی !!!!!!!!!!!!!

 

پا منبری ‌:

میگفت : کلاغ با خیال راحت در دام مخصوص پرندگان مینشست چون میدانست که هیچ کسی در قفس خود کلاغ نگاه نمی دارد !!!!

 

سوال .....

                

 گاهی اوقات دچار حسی میشم که پویا هم یه بار تو سیاه روشن نوشته بود .....یعنی وبلاگ رو تعطیل کنم ..

هر روز صبح که بلند میشم ..تا شب هزار تا موضوع هست که با خودم میگم که شب تو بالا اافتادن بنویسم..اما وقت نوشتن که میشه ....همه چیز از تو سرم میپره !!!

این چند روزه داشتم وبلاگهایی که همیشه میخوندم رو مرور میکردم و نگاه میکردم...مثل وبلاگ کیوان ( از پشت یک سوم ) ..خیلی خوب یادمه که چه موقع شروع کرد :

کوچه‌ها سرد است و دلها زمهریر
سالهاست که میان کوچه دلها زمستان است.

...از یک کامنتش خیلی خندم گرفته بود...یکی نوشته بود: باشه فردا میام.با یک چراغ هم میام !!!! ...

روزای اول ..نوشته های اول.... و حالا هر روز تعداد زیادی بیننده داره ...واقعا جای آفرین داره ...چون خیلی هدفمند و با پشتکار نوشت .....اصلا مهم نیست که من میپسندم یا نمیپسندم...مهم اینه که اون کاملا هدفمند بود برای نوشتن .....

 وبلاگ یاسر (‌ دیوانه )‌ هم از اون وبلاگهایی بود که از استعاره نوشته هاش خیلی لذت میبردم ..سبک خودش رو داشت ..

.وبلاگ دیداد هم جز وبلاگهایی بود که همیشه نوشته هاش من رو به فکر میبرد که واقعا توی سر و ذهن این بشر چی میگذره و همیشه به خودش هم میگفتم !‌ از یک جمله اش خیلی خوشم میومد :

یبوست مثل ننوشتنه. وقتی حرف داری اونقدر که دلت گرفته، ولی نمی آد. نمی آآآآآ...د....

دانیال با دست نوشته های یک پیامبر سبکی متفاوت و جنسی متفاوت از اون چیزی که میشناختم داشت ..تم مذهبی ذاتی تمام نوشته هاش و ادبیات فوق العادش و از همه عجیبتر ، موسیقی وبلاگ قدیمش که یک ستار سوزناک بود .... همیشه من رو میکشید اونجا ..خیلی هاش رو نمیفهمیدم...جایی که از جنگ نوشته بود ...جایی که از عشق ...جایی که .....

 ....یک روز که توی کافی شاپ قدیم داتک ! نشسته بودم ..حمید رضا اومد و گفت :‌هاله یک سایت پیدا کردم ... خفنننننننننن !!!!! :)))  ...............

..... من و پویا و حمیدرضا با هم شروع کردیم...هیچ وقت از هم نپرسیدیم که هر کدوم چه انگیزه ای داشتیم .

 هر وقت که فکر میکردم ،واسه خودم یک قضاوتی میکردم ...شایدم نادرست بود ...همیشه فکر میکردم که پویا دنبال یک گمشده است !.شاید توی نظرات خواننده ها یک نشونی میشد پیدا کرد .

وبلاگ حمیدرضا بنظرم بی هدف میومد در نوشتن ....از یک سبک استامینوفنی یک دفعه میپرید به تغییرات نرم افزار گوگوری مگوری ....گاهی هم به یک مدل خوشگل ! ..... اما حمیدرضاست دیگه !.تنها کسی بود که اون سال به منم عیدی داد !!! :))))  اونم کتابای سیلوراستاین رو .....این آدم ! واقعا آدم عجیبیه ...... اما گاهی فکر میکنم من چرا مینوشتم ؟

بالا افتادن دفترچه خاطرات ذهنی من بود .... به قول خاتمی : چالشهای ذهنی من ، در بالا افتادن روان میشدن !!!

اما آیا واقعا این انگیزه کافیه ؟ خاطرات شخصی من و افکارم چه ارزش افزوده ای برای بیننده ها ایجاد میکنه ؟ شاید خیلی از بیننده های آشنا به دلیل کنجکاوی میخوندن ....

خیلی دوست دارم بدونم که هر کسی که وبلاگ میخونه به چه دلیل هر روز به وبلاگهای دیگران سر میزنه ؟ دوست دارم اگر کسی این پست رو میخونه به این سوال من هم جواب بده ....

....

اما بالا افتادن رو نمی بندم چون :

چرا توقف کنم ؟ چرا ؟
                                               

     
پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند .
                ا
فق عمودیست و حرکت، فواره وار ...
                      و در حدود
بینش ،سیاره های نورانی می چرخند ...
                           زمین در
ارتفاع به تکرار میرسد ....
                       و چاههای
هوایی به نقبهای رابطه تبدیل میشوند.
                و
روز وسعتی است که در مخیله کرم روزنامه نمی گنجد !

                 چرا توقف کنم ؟؟؟      .......... 
راه از میان مویرگهای حیات میگذرد ...