بالا افتادن !
بالا افتادن !

بالا افتادن !

تنبل

 

 

حسنی به مکتب نمیرفت .... وقتی میرفت ....

اخبار

 

 

حیفم اومد براتون نگم این خبرا رو :

 

1-                                                                                                                                                                                                   اخبار میگفت که دو روز پیش خانومی به دادسرا مراجعه و شکایت کرده..داستان از این قراره :

چند وقت پیش فردی که خودش رو محمد رضا گلزار معرفی کرده زنگ میزنه و از این خانم برای شرکت در یک فیلم به عنوان سیاهی لشکردعوت میکنه ....و میگه که ما به 15 نفر خانم احتیاج داریم به عنوان سیاهی لشگر و شما برامون پیدا کنید...خودتون 3000 تومان و بقیه نفری 15 هزار تومن به حساب ... بریزید ....خانم و دوستان هم با نبوغ تمام ! این کار رو میکنند و بعد از مدتی آقا تماس میگیره و میگیه لطفا نفری ایکس تومن دیگه به همون حساب واریز کنید و درخواستتون را با فیش پرداخت به شماره فلان فکس کنید...خانوما انجام میدن اما بعد از مدتی مشکوک میشن ...خانم که شماره آقا رو برداشته بوده پیگیری میکنه و میبینه که شماره ای که باهاش تماس میگرفته از زندان اوین بوده !!!!!!!!! خلاصه کاشف به عمل میاد : آقایی که به جرم کلاه برداری در زندان بوده در این مدت از طریق این خانم و موارد مشابه چند میلیون تومانی به حسابش ریخته و اصلا هم از این کارش پشیمون نیست ...چون اعتقاد داره وقتی کسی به این راحتی پولش رو میده به فرد غریبه حقشه که کلاه بره سرش !!!!!!

روزهایی که گذشتند ...تند و بیخیال ...

 

امروز روز قرار سالیانه بچه های دانشگاه بود ... همه طبق قرار سالیانه جمع شده بودیم دور هم....البته منظور از همه اون کسانیه که هنوز دلبستگیهای قدیم خودشون رو به دوران عجیبی از زندگی به نام دوران دانشجویی ، حفظ کردن ...

از اولین روزی که وارد دانشگاه شدیم درست ده سال و یک ماه میگذره ....یادش به خیر چه دورانی بود ....من و نیوشا و ساناز و مریم و نیلوفر ...مروارید و شیما ...نسیم و نگین .....چقدر خوش بودیم .... و البته بقیه بچه های ورودیمون ! یادش به خیر چقدر از دانشگاه تا پارک وی پیاده رفتیم ...چقدر خیابون پهلوی رو پیاده گز کردیم ..چقدر خندیدیم ..دعوا کردیم ...شیطونی کردیم ..اذیت کردیم ......چقدر به این استادا التماس کردیم که جووووووووووون مادرت یک ده بده ما مشروط نشیم .....چه روزایی بود ......حالا همه اون روزای بی کله گی گذشته .....امروز وقتی میدید که هر کدومشون ازدواج کردن و بچه دارن و از بچه هاشون میگن ...یک دفعه یاد مادر پدر خودت می افتی .....اون موقع ها فکر میکردم که هنوز خیلی مونده تا به زمان اونا برسم ...ولی حالا میبینم که چقدر نزدیک بود و ما نمی دونستیم !....... حالا از اون گروه فقط من و مریم تو این جمع حاضر بودیم ...شاید به خاطراینکه از همه کمتر مشغولیت داشتیم ! یعنی هنوز بچه ای در کار نیست که دست و پات رو ببنده ....نیوشا نمیتونه به خاطر بچه اش بیاد ..نیلوفر هم درگیریهای خاص خودش رو داره...ساناز و رضا بالاخره بعد از نزدیک بهه 10 سال همین روزا عروسیشونه .... شیما حامله است و آمریکاست...مروارید هم احتمالا الان باید شمال باشه .....کلی بحث فلسفی و کاری و غیره ...و همه راهمون رو کشیدیم و اومدیم خونه .... از وقتی اومدم یک لحظه اون روزها از جلوی چشمم دور نشده ...چقدر شور و هیجان داشتیم ..... با اینکه جلوی همه گفتم که اصلا دلم نمیخواد که به اون روزها برگردم ....اما الان فکر میکنم ....... آیا واقعا دلم نمی خواد برگردم به همه اون روزهای شادی و بیخیالی ؟؟؟