حیفم اومد براتون نگم این خبرا رو :
1- اخبار میگفت که دو روز پیش خانومی به دادسرا مراجعه و شکایت کرده..داستان از این قراره :
امروز روز قرار سالیانه بچه های دانشگاه بود ... همه طبق قرار سالیانه جمع شده بودیم دور هم....البته منظور از همه اون کسانیه که هنوز دلبستگیهای قدیم خودشون رو به دوران عجیبی از زندگی به نام دوران دانشجویی ، حفظ کردن ...
از اولین روزی که وارد دانشگاه شدیم درست ده سال و یک ماه میگذره ....یادش به خیر چه دورانی بود ....من و نیوشا و ساناز و مریم و نیلوفر ...مروارید و شیما ...نسیم و نگین .....چقدر خوش بودیم .... و البته بقیه بچه های ورودیمون ! یادش به خیر چقدر از دانشگاه تا پارک وی پیاده رفتیم ...چقدر خیابون پهلوی رو پیاده گز کردیم ..چقدر خندیدیم ..دعوا کردیم ...شیطونی کردیم ..اذیت کردیم ......چقدر به این استادا التماس کردیم که جووووووووووون مادرت یک ده بده ما مشروط نشیم .....چه روزایی بود ......حالا همه اون روزای بی کله گی گذشته .....امروز وقتی میدید که هر کدومشون ازدواج کردن و بچه دارن و از بچه هاشون میگن ...یک دفعه یاد مادر پدر خودت می افتی .....اون موقع ها فکر میکردم که هنوز خیلی مونده تا به زمان اونا برسم ...ولی حالا میبینم که چقدر نزدیک بود و ما نمی دونستیم !....... حالا از اون گروه فقط من و مریم تو این جمع حاضر بودیم ...شاید به خاطراینکه از همه کمتر مشغولیت داشتیم ! یعنی هنوز بچه ای در کار نیست که دست و پات رو ببنده ....نیوشا نمیتونه به خاطر بچه اش بیاد ..نیلوفر هم درگیریهای خاص خودش رو داره...ساناز و رضا بالاخره بعد از نزدیک بهه 10 سال همین روزا عروسیشونه .... شیما حامله است و آمریکاست...مروارید هم احتمالا الان باید شمال باشه .....کلی بحث فلسفی و کاری و غیره ...و همه راهمون رو کشیدیم و اومدیم خونه .... از وقتی اومدم یک لحظه اون روزها از جلوی چشمم دور نشده ...چقدر شور و هیجان داشتیم ..... با اینکه جلوی همه گفتم که اصلا دلم نمیخواد که به اون روزها برگردم ....اما الان فکر میکنم ....... آیا واقعا دلم نمی خواد برگردم به همه اون روزهای شادی و بیخیالی ؟؟؟