سنم که بالا تر میرود حوصله ام از فضاهای پر حزن و اندوه و فلسفه، سر میرود .از فیلمهای غم انگیز .. کتابهای فلسفی ...داستانهای مصیبت زده ..عشقهای شکست خورده ..فروغ ...نامه ها ....این چپق نیست ...در گلستانه .... اندیشه های یخزده ...جلسات بحث فلسفه ..و...و...و....
اما هنوز عاشق جاناتانم ...مرغی که می خواست بلند پرواز کند و شازده کوچولو که از سیاره ای دور آمده بود ...دلم تنگ می شود برای شبهای نقد فیلم در سینما تک و روزهای هنرهای معاصر و پنجشنبه های درکه و فرار از کلاس درس و توت فرنگی !!!
خوشحالم از همه روزهایی که خیلی خوب گذشتند تا الان ...روزهایی که در بیغوله های افغانی ها با ماشین کرگدنی میرفتیم ... وکافی شاپ من در داتک .. تا ساعت ۵ صبح در غرفه کریتیو کار کردن و بالا افتادن خواندن !
تا به امروز هیچ وقت دلم نخواسته به روزهایی که گذشته برگردم و خوشحالم که به بهترین حالتی که می توانستم گذراندمشان .....
بگذریم...
نکته یک :بنده خودم با چشمهای خودم کارمند نمونه ای را دیدم که گلاب به روتون با نوت بوکش در شرکت به مستراح رفت ! ...
نکته دو :مهتاب فرزندی دارد که اسمش جعفر است و میگوید که گوسفند است !!! عجب چیز عجیبی است این زندگی !! (به گردن خودش )
نمیخام باورکنم سنم بالا میره دلم میخواد همیشه حس کنم تو ۲۵ هنگ کردم (ازنظرعددی!) اما باهات ۱۰۰ درصد موافقم اصلا به گذشته ها نمیخوام برگردم. ..فقط رو به جلو با امید و انرژی و شر و شور ...آینده ازآن من است آنگونه که دوست دارم میسازمش چون دلم میخواهد باور کنم که هستم ... کارمند نمونه بعدی همین بغلدستی من که دیروز تولدش بود نمونه زنده و حی و حاضرشه۸ صبح الی ۸ شب عین تراکتور!! دلم میخواد برای خودم و خودت و همه آرزو کنم آخر هفته شاد و سرشار از لحظه های قشنگ داشته باشیم و یکشنبه سرحال و پرانرژی برگردیم ...انشاا...
گاهی دلم میخواد سنم از همینی که هست بالاتر نرود و همینطور در ۹-۲۸ سالگی بمونم.
ماجرای جعفرم هم از این قراره که چند سال پیش یه باری که رفته بودم کیش تو یه مغازه عروسک فروشی از یه گوسفند خوشم اومد. وقتی خواستم بخرمش آقای فروشنده گفت این بچهی منه و اسمش نخاله است و نمیفروشمش. خلاصه از من اصرار و از ایشون انکار. بلاخره راضی شد بفروشتش. بعد گفت که میبریش تهران مواظبش باش بچهام یه خرده خنگه! منم به فرزند خواندگی قبولش کردم و اسمشو به جعفر تغییر دادم که بچه ام اگه یه روزی high class شد و رفت خارجه جف صداش کنیم. بعد واسش بچه گرفتم و بعدشم زن و الان جعفرم سروسامون گرفته اما هنوز همون خنگی تو نگاهش هست ؛) راست میگی هاله جون زندگی چیز عجیبیه!
چه خوب که دلت نمیخوهد به گذشته برگردی ...خوب است <خانم <خوب ...
نوت بوک رو برا چی برده اون تو دیگه !!
والا من بچه م یه اسب آبیه که اسمشم گذاشتم خوزه, به نیت خوزه مورینیو!
این پستتو که نخوندم./ اما کامنت مامان جعفرو خوندم./ سینماها خیلی گندند./ من امشب بعد سال 68 که دزد عروسک هارو دیدم رفتم سینما./
بااجازه شمارو لینک کردم...
خوشحال میشم شما هم این کارو بکنید
بریم فیلم TRAP ببینیم.... خیلی حال داد... مثل ملین عمل می کنه... مزاجت روان میشه ....
واقعا عجب چیزیست این زندگی ...
موفق باشی
dastet namaki bood zadi be zakhmam
لحن غمگین حرفات. خدای من داره من رو دیونه میکنه
تو زبان قلم شکسته ی منی
لینک به لینک رسیدم اینجا. ببخشید فضولی پا برهنه وسط پریدم. خصلت نخودیه دیگه.
والا ما گوشی همراهمون رو با سلام و صلوات با خودمون می بریم دست به آب از ترس این که مبادا گلاب به روتون بیفته تو خلا. البته نوت بوک تو چاه مدل ایرونی که نمیره و نه گمونم سر فرنگیش هم بشه اون طوری نشست که بیفته (!) ولی خدا وکیلی اجابت مزاج با دو سه کیلو وزن روی پات...یه جورایی خزه!
سلام...حرفات جالبه...پیشنهاد می کنم کتابی از مرحوم حسین پناهی رو هم بیخونی....اونم جالبه..امیدوارم همینجور پیشرفت کنی...خدانگهدار...سیاوش... ( بی کران است دریا کوچک قایق من...)