خیلی بی دلیل با یک لبخند خیلی گنده جلوی لپ تاپ قراضه عهد دقیانوسم نشستم و با تمام وجودم دارم نفس میکشم.... و ذره ذره این هوای نمدار رو که از لای پنجره به زور خودش رو به داخل اتاق پرتاب میکنه در عمق ششهام حس میکنم .... غرقه در آرزوها و خیالات به روزی فکر میکنم که همیشه توی رویاهای من ، زنده بودن و هستن ... هر قدمی که برمیدارم برام امیدبخش روزهاییه که همیشه میبینمشون ....
دوباره احساس جوونی میکنم..حسی که خیلی وقت بود ازم دور بود....
دارم کتاب بادبادک باز رو میخونم...بعد از اینکه کیوان دربارش تو وبلاگش نوشته بود کلی برام جالب بود و حالا میبینم که واقعا کتاب با کشش و جالبیه ..آدم واقعا حسش میکنه .... این اولین کتابیه که بعد از مدتها دارم میخونم و نصفه ولش نکردم !!!:))