صبحانه
صبح که اومدم تو فیس بوک عکسهای خشایار رو دیدم که از سفر به دشت هویج گذاشته بود ...
یک دفعه احساس کردم که چقدر دلم همراهی با همچین گروهی رو میخواد..چقدر هوای سفرهای دشت و بیابون و کوهنوردی و درکه های آخر هفته رو کرده .
شاعرانه یک
در گذر از کوچه تنهاییم
دیدم
کودکی گریان از چهره ی من آرام شد
یعنی
می توان بود هنوز
شاعرانه دو
قلمت را بردار
بنویس از همه ی خوبیها
زندگی,عشق,امید
و هر آن چیز که بر روی زمین زیبا است
بنویس از دل یک عاشق بیتاب وصال
از تمنا
حسرت
از جدایی بنویس
از شکفتن
از دل کوچک یک غنچه که وقت است دگر باز شود
و به پرپر شدنش نزدیکتر
از غروبی بنویس
که چو باروت و شقایق
که چو فریاد اسیران سرخ است
...
قلمت را بردار
جوهر سرخش را روی کاغذ افشان
بنویس
زندگی با همه ی تلخی ها شیرین است
لیک
با آزادی
(شاعر این شعر امین هست که من شعرش رو تو کارگاه شعر خوندم..اما فامیلیش رو نمیدونم)
سلام
وبلاگ خوبی داری، خوشم میاد که مطالبت کاملا ابتکاری و شخصیه.
تونستی به ما هم سری بزن