آدمیزاد عادت میکند.... آدمیزاد به همه چیز عادت میکند،
به چیزهایی که دارد.... به چیزهایی که ندارد هم عادت میکند.
آدمیزاد حیلی عجیب است... حتی به عادت خود نیز عادت میکند
گفتن از ترسها ...گفتن از ناکامیها و آرزوها ...کاری که برای غالب ما، عمری هزینه برمیدارد..کاری که از ترس شنیده شدنشان، از ترس نگاههای کسانی که دوستشان داریم، در تو در تو ترین مخفیگاههای روحمان پنهانشان می کنیم...خودمان هم نگاهشان نمی کنیم ....چه زندگی خوفناکی را با تمام این ترسهای پنهانی تجربه می کنیم و به خود می قبولانیم که ما خوشبختیم ! .. و سرانجام این مخفیگاه دست نیافتنی نیز همراه با ما برای همیشه خاموش می شود و هرگز هیچ باستانشناسی تمام این ترسها و امیدها را از لابلای استخوانهای ما بیرون نخواهد کشید ...
تصمیمم را گرفته ام ... باید ترسهایم را بلند فریاد بزنم تا شاید به گوش خودم برسند...شاید از شنیدن آنها بخندم و هرگز باور نکنم که آیا این بره های رام، همان کابوسهای پروحشت شبهای من بودند که خواب را از چشمانم ربوده بودند ؟!
شاید از شنیدن آنها بر خود بلرزم، شاید برای خودم کاری بکنم ...شاید بلند بلند گریه کردم و سبک شدم ...شاید کسی به من گفت : دیوانه تمامش کن ! شاید کسی دستم را فشرد و به من گفت که مرا می فهمد ...
برای دوستانی که در هجرتند:
مرا باور کنی یا نه ....
چه غمگینانه آزادیم .....از آن عهدی که می دانی....
رهسپارم سویت اما ......جاده لبریز سوز سرماست ....
فکر می کند که چیزی نمی گویم چون نمی دانم !!! نمی داند که از خیانت خسته ام و از خسته گی هیچ نمی گویم اما ... از دلم کسی خبر ندارد .....
دیروز رفتیم ویستلر... جایی که المپیک ونکوور برگزار شده بود. جاى همتون خالی خیلی خوب بود. تو این مدتى که اینجا بودیم کمتر فرصت گشتن داشتیم ولی حالا که رایا بزرگتر شده راجتتر مىشه گشت .
مجبور شدم که بنویسم همین الان
محل : ونکوور - کانادا
کافی شاپ ویوز - گوشه همیشگی خودم
حاضرین: خودم - لپ تاپم - موبایلم و لیوان قهوه
نشستم توی کافی شاپ نزدیک خونمون و مشغول ترجمه بودم ... برای نشنیدن صدای اطراف طبق معمول هدفونم رو گذاشتم و رادیو جوان که یک دفعه :
زیر پرچم سه رنگ
مادرم دعا می کرد
پدرم می جنگید
دلمون اون روزا
اینقدر ترک نداشت ....
حالمون اون روزا
اگه روبراه نبود
عوضش امیدمون
کسی جز خدا نبود ........
روزای ....
و همینجا بود که اشکم درومد !!!! فرسنگها دور از ایرانم الان و یک دفعه با شنیدن این صدای غم انگیز که فکر می کنم محسن چاوشیه و این ترانه که با تمام وجود حسش کردم اسمش پرچم سفیده ...یک دفعه رفتم به سالهای خیلی قبل و تمام روزهایی که خوب و بد گذشت و خیلی دورن الان. روزهای جنگ و دبستان و مدرسه و ......
شاید خیلی از اون دوران و خاطراتش برام فقط سیاه و خاکستری هستند اما خیلی دلم تنگه برای اون شهر لعنتی !
مجبورم به خاطر شوهرم و دخترم نشونی از این دلتنگی نداشته باشم و روحیه زندگی رو بالا ببرم...اما چه کنم که دل تن گم !!
پسری که میز بغل نشسته بدجوری نگام میکنه ..اشکام رو پاک کردم ...جالب اینه که آهنگی که الان می زنه اینه :
بدو بدو دیره دل من آروم می گیره !!!! :))))))) عاشق این انتخاب آهنگم ....