گفتن از ترسها ...گفتن از ناکامیها و آرزوها ...کاری که برای غالب ما، عمری هزینه برمیدارد..کاری که از ترس شنیده شدنشان، از ترس نگاههای کسانی که دوستشان داریم، در تو در تو ترین مخفیگاههای روحمان پنهانشان می کنیم...خودمان هم نگاهشان نمی کنیم ....چه زندگی خوفناکی را با تمام این ترسهای پنهانی تجربه می کنیم و به خود می قبولانیم که ما خوشبختیم ! .. و سرانجام این مخفیگاه دست نیافتنی نیز همراه با ما برای همیشه خاموش می شود و هرگز هیچ باستانشناسی تمام این ترسها و امیدها را از لابلای استخوانهای ما بیرون نخواهد کشید ...
تصمیمم را گرفته ام ... باید ترسهایم را بلند فریاد بزنم تا شاید به گوش خودم برسند...شاید از شنیدن آنها بخندم و هرگز باور نکنم که آیا این بره های رام، همان کابوسهای پروحشت شبهای من بودند که خواب را از چشمانم ربوده بودند ؟!
شاید از شنیدن آنها بر خود بلرزم، شاید برای خودم کاری بکنم ...شاید بلند بلند گریه کردم و سبک شدم ...شاید کسی به من گفت : دیوانه تمامش کن ! شاید کسی دستم را فشرد و به من گفت که مرا می فهمد ...