حق با تو بود: میبایست میخوابیدم...
امّا چیزی خوابم را آشفته کرده است،
در دو طاقچه روبرویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام با اون گیسهای سیاه وزوز پریشانشان...
کاش تنها نبودم،
فکر میکنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی آید؟
کاش تنها نبودیم،
آن وقت میتوانستیم به این موضوع و موضوعات دیگر انقدر بلند بلند بخندیم تا همسایه هامون از خواب بیدار شوند...
میدانی، انگار چرخ فلک سوارم، انگار قایقی مرا میبرد، انگار روی شیب برفها با اسکی میروم...
مرا ببخش ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت؟
میشنوی؟ انگار صدای شیون می آید،
گوش کن!
میدانم که هیچ کس نمیتواند که عشق را بنویسد،
اما به جای آن میتوانم قصه های خوبی تعریف کنم.
گوش کن:
یکی بود، یکی نبود
زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه، به جای خواندن آواز ”ماه خواهر من است“، به جای علوفه دادن به مادیان آبستن، به جای پختن کلوچه شیرین، ساده و اخمو، در سایه ی بته های ریشه کن نشسته بود و کتاب میخواند...
صدای شیون در اوج است، میشنوی؟
برای بیان عشق به نظر شما کدام را باید خواند: تاریخ یا جغرافی؟
میدانی، من دلم برای تاریخ میسوزد، برای نسل ببرهایش که منفرز گشته اند، برای خمره های عسلش که در ره ها شکسته اند...
گوش کن! به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگری نوشت:
حق با تو بود: میبایست میخوابیدم،
امّا مادربزرگها گفته اند چشمها نگهبان دلهایند...
میدانی،
از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار درگزرند: کودک، خرگوش، پروانه...
و من چقدر دلم میخواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانند که بی نهایت بار در نامه ها و شعرها، در شعله ها سوختند تا سند سوختن نویسنده شان باشند.
پروانه ها... آخ...
تصور کن: تنها اندیشه چیزی مبهم که انعکاس لرزانی از حس ترس امید را در ذهن کوچک و رنگارنگشان میرقصاند، به گلها نزدیک میشوند...
یادم می آید روزگاری ساده لوحانه، صحرا به صحرا و بهار به بهار دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته میکردم...
عشق را چگونه می شود نوشت؟
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه که به غفلت آن سؤالی بی جواب گذشت، دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است، اگرنه چشمانم را میبستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی میخواند: من تورا، او را، کسی را دوست میدارم...
(پناهی )
سلام...
دارم آهنگ کازابلانکا رو گوش میدم... فیلمش رو غیر از ویدیو توی سینماتک موزه هنرهای معاصر حدود ۴ سال پیش اگه اشتباه نکنم ..دیدم... الان یاد اون موقع افتادم...خیلی خوب بود...عجب جونی داشتم..هر هفته دو روز تنهایی میرفتم موزه هنرهای معاصر ....
فیلم کازابلانکا یکی از فیلمهایی بود که هر بار نگاه میکردم یک حس عجیبی بهم دست میداد ..نمیدونم چرا اما یه جور احساس آرامش و در همون موقع انگار غمگین میشدم ..آخرین صحنش که میرن سوار هواپیما بشن ..... همیشه با وجود اینکه آخر فیلم رو بارها دیدم..بازم احساساتی میشم !!:)) چند تا عکسش رو میزارم اینجا ببینید ..
راستی..قراره امشب برای نیما یه اتفاق مهم بیفته ..... حسابی یادشم ...
دل چون آیینه |
عارفان را همه در شرب مدام اندازد | ساقی ار باده ازین دست به جام اندازد |
ور چنین زیر خم زلف نهد دانه خال | ای بسا مرغ خرد که به دام اندازد |
شما اگر دنبال کارتان را بگیرید به قدری پیشرفت می کنید که عده زیادی از کار شما بهره مند می شوند اما مواظب باشید به اشخاصی که سنگ جلوی پای شما می گذارند میدان ندهید.. |
سلام....
ساعت ۳:۱۵ صبحه..من هیچ خوابم نمی آد...نشستم یک خودآموز فرانسه دستم گرفتم ...همینطور مثل روزنامه میخونم..نمیدونم فکر کنم خوابنما شدم که فرانسه بخونم !
:)) .... حالا چرا گیر دادم نمیدونم !!!؟!؟! ..همه خوابن همه...تو هم خوابی.... خودت گفتی شب بخیر.... ! وایسا فکر کنم...ممکنه الان بیدار باشی؟؟؟ نه بابا ...فکر نکنم ..تو خوابالو تر از این حرفایی !! ...
امروز خیلی خوب بود...خیلی ..... شبم کیومرث پیتزا درست کرده بود...اما پستای ظهر حسابی حال جهاز هاضمم رو جا آورده بود .....!!!:)) عجب بدمزه بود ! ..
انقدر وبلاگ خوندم که خسته شدم....کاش بخوابم ...... دلم میخواد بخوابم...
راستی امشب فیلم سیاره میمونها Planet of Apes رو دیدم...خیلی خوشم اومد ..... قشنگ بود..اما آخرش حالم بد شد !!! ...یعنی ممکنه ؟ ..یه نکته جالب داشت..حکومت اون میمونای آدم نما..یا آدمای میمون نما..مبدا پیدایششون رو که افراد قبیله میپرستیدند رو کاملا نگهبانی میکردند..تا هیچ میمونی به اونجا نره و از مبدا آفرینشش باا خبر نشه !! ..جالب سیموس همون میمون فضا نورد آزمایشی بود ..که الهه و خدای افراد اون سیاره بود ...... از فکرم بیرون نمیره ............
سلام ...
حال و هوای عجیبی دارم .....امشب یاد چند تا از دوستای قدیمی افتادم .... که هر کدومشون رو به دلایلی از دست دادم ....یک دفعه دلم گرفت ........ کمتر از تعداد انگشتهای دستم بودن کسایی که به هر دلیلی از دستشون دادم و دیگه هیچ راهی برای دیدنشون وجود نداشته ... تنها خوشحالی من وجود شماهاست ....و....مهمترینشون تویی ....
و برای اونایی که باهاشون خداحافظی کردم دعا میکنم .....که اگر در این دنیا هستن ...به آرزوهاشون برسن ..و اگر در این دنیا نیستن برای همیشه به آرامش برسن ...... میخوام در همین لحظه برای همیشه باهاشون وداع کنم ..و برای همیشه بزارم که ذهنیت خوبی از اونها در ذهنم بمونه و همه تیرگیها و ناراحتیها رو فراموش کنم.... میخوام برای اونایی که هستن بهترین باشم..دوستشون داشته باشم ... و ..........
خداحافظ گذشته ها ...برای از دست دادنتون بینهایت متاسفم !
سلام امروز...فردا...برای داشتنتون ..بینهایت خوشحالم ...مراقبتون هستم...کمی بیشتر نگاه کنید ................ تا فردا ...
شب بخیر ..
هفته پیش این موقع تو رستوران Irish village نشسته بودیم..اون آقاهه هم داشت گیتار میزد و کانتری میخوند ....چه خوب بود !!!! هی اون خانوم سیاه چاقه بلند بلند میخندید..اون آقا سیاه کچله که جلوش بود چپ چپ نگاه میکرد !.. اعصاب نداشت خوب.... ای کاش الان هفته پیش بود !!!!چقدر خوش گذشت :)
امشب نادر هم متاهل شد ! ..دیشب همه خونه ما بودن ..... داشتم نگاه میکردم..دیدم ای بابا همه دیگه متاهل شدن !نازنین و مهدی..لیلا و مجید ... نادر ... شیده ... نادر دیشب آخرین شب مجردیش بود...یکم آتیش سوزوند....
فردا صبح باید برم سر کار..تو هم همینطور... فردا روز جدیدیه و ما باید موفق باشیم .... راستی بهت تا حالا گفتم که تو هفته های اخیر به نظرم چند قدم به موفقیت نزدیک شدی ؟؟ چند تا نکته درتو نظرم رو جلب کرده ...مهمترینش اینکه خیلی آروم شدی یا بودی ..نمی دونم ... اما یک آرامشی درونت هست که خیلی دوسش دارم :)
راستی امشب قبل از خواب میخوام معیارام رو یه بار دیگه مرور و آپدیت کنم ....
شب بخیر....
راستی یه سوال...شما هیچ میدونید فرق کسی که کلاه میزاره با کسی که کلاه برمیداره چیه ؟؟؟منم نمیدونستم !!