امروز روز قرار سالیانه بچه های دانشگاه بود ... همه طبق قرار سالیانه جمع شده بودیم دور هم....البته منظور از همه اون کسانیه که هنوز دلبستگیهای قدیم خودشون رو به دوران عجیبی از زندگی به نام دوران دانشجویی ، حفظ کردن ...
از اولین روزی که وارد دانشگاه شدیم درست ده سال و یک ماه میگذره ....یادش به خیر چه دورانی بود ....من و نیوشا و ساناز و مریم و نیلوفر ...مروارید و شیما ...نسیم و نگین .....چقدر خوش بودیم .... و البته بقیه بچه های ورودیمون ! یادش به خیر چقدر از دانشگاه تا پارک وی پیاده رفتیم ...چقدر خیابون پهلوی رو پیاده گز کردیم ..چقدر خندیدیم ..دعوا کردیم ...شیطونی کردیم ..اذیت کردیم ......چقدر به این استادا التماس کردیم که جووووووووووون مادرت یک ده بده ما مشروط نشیم .....چه روزایی بود ......حالا همه اون روزای بی کله گی گذشته .....امروز وقتی میدید که هر کدومشون ازدواج کردن و بچه دارن و از بچه هاشون میگن ...یک دفعه یاد مادر پدر خودت می افتی .....اون موقع ها فکر میکردم که هنوز خیلی مونده تا به زمان اونا برسم ...ولی حالا میبینم که چقدر نزدیک بود و ما نمی دونستیم !....... حالا از اون گروه فقط من و مریم تو این جمع حاضر بودیم ...شاید به خاطراینکه از همه کمتر مشغولیت داشتیم ! یعنی هنوز بچه ای در کار نیست که دست و پات رو ببنده ....نیوشا نمیتونه به خاطر بچه اش بیاد ..نیلوفر هم درگیریهای خاص خودش رو داره...ساناز و رضا بالاخره بعد از نزدیک بهه 10 سال همین روزا عروسیشونه .... شیما حامله است و آمریکاست...مروارید هم احتمالا الان باید شمال باشه .....کلی بحث فلسفی و کاری و غیره ...و همه راهمون رو کشیدیم و اومدیم خونه .... از وقتی اومدم یک لحظه اون روزها از جلوی چشمم دور نشده ...چقدر شور و هیجان داشتیم ..... با اینکه جلوی همه گفتم که اصلا دلم نمیخواد که به اون روزها برگردم ....اما الان فکر میکنم ....... آیا واقعا دلم نمی خواد برگردم به همه اون روزهای شادی و بیخیالی ؟؟؟
عجب حسن تصادفی دوست قدیمی آدرس وبلاگتو فراموش کرده بودم اما به طور اتفاقی داشتم اسم اونای که آپ کردن میدیدم ..دیدم نوشته (بالا افتادن) ژ
بعد اون ۱ سالی که از عالم وبلاگ نویسی دور بودم سال ۸۳ ...بیشتر بچه هارو گم کردم .
---------------------------------
مثل قدیما با انرژی !!!!!! تبریک
موفق باشید
گذاشتن این قرارها کاره زیاد سختی نیست ولی پایبند موندن بهش بعد از ۱۰ سال کار سختیه . تبریک .
هاله من و به این زودی یادت رفت درسته رشته من امار نبود اما من رو بچه های خودمون نمی شناختن....من واقعا دلم برای اون روزها تنگ شده وواقعا دوست دارم به اون روزا بر گردم.....
اشک تو چشام جمع شد.
گز کردن یعنی چی ؟
چرا به محض خوندن این متن،همه موهای(و ریشه های موهای) تنم سیخ سیخی شد؟
این یک ماهی که از روزای اول دانشگاه گذشته دارم فکر می کنم کاش دوباره برمی گشتیم دبیرستان!
چرا آدم همیشه خمار گذشته هاست؟!
چرااینقدر دلم گرفت:((یه جورائی بغض گلومو گرفت .نمی دونم چند سال دیگه برمیگردی و به این همنشینی فکر میکنی شاید اون زمان داری به عنوان یه خاطره دور برای نوه هات تعریف میکنی.چه دنیای......
هاله من دلم می خواد برگردم به روزهای دبیرستان.حاضرم ده سال از عمرم را هم بدم.
سلام! پس عکسهاش کو؟ این طوری که نوشتی فکر کردم دانشگاه الزهرا درس خوندی یا پسرا هیچ وقت فارغ التحصیل نشدند.
به نظرت میشه یه جوری از این تکرار فرار کرد... ؟
به نظر می رسه این درد مشترک همه باشه . هر چند که اسمی از پسرای هم دوره ایت رو نبردی ولی احتمالا اونها هم همین وضع رو دران . بهر حال زندگی در گذره و خوبه که همیشه آدم چیزی از گذشته برا آیندش همراه داشته باشه. داستان من و بزهام هم همین داستان تو دوستاته
موفق باشی
دلم گرفت بد جوری هم گرفت. زدم زیر گریه . دختر با تمام وجودم درک کردم چه غمی در نوشته ات پر میزد. با این نوشته ات احساس نزدیکی کردم. انقدر شدید که نمیتونم بگم چقدر