گاهی با بی انصافی به چیزهایی متهم میشیم که فرسنگها با روحیات ،علایق و عقاید ما فاصله داره .... اما چرا ؟! تو این چند وقت به خیلی چیزها فکر کردم..به خودم ...به آدمهای اطرافم..به کسایی که دوستشون دارم ..و به کسانی که دوستم دارن ....
خودخواهیهای ما آدمها موجب میشه که گاهی چیزهایی رو از دست بدیم که هیچ گاه نتونیم دوباره به دستشون بیاریم و تا همیشه زندگی در محرمانه ترین لحظات تنهاییمون خود رو سرزنش کنیم که چرا چنین شد ؟!
دیروز..تمام روز به این فکر کردم که حریم خصوصی یعنی چه؟ آیا واقعا تعریفی متفاوت از درک من از اون وجود داره ؟....از نظر من حریم خصوصی یعنی عمیق ترین زاویه از عقاید و احساسات که پنهان از نگاه دیگران در خاص ترین لحظات شکل میگیره و به صورت یک باور بی کلام متبلور میشه .... حریم خصوصی یعنی چارچوبی کاملا اعتقادی و خصوصی که میشه در اون جدای از هر دغدغه ای تنها بود ،فکر کرد..احساس کرد و .....
اما گاهی بعضی از ما این تعاریف رو بر مبنای خود خواهیهامون تغییر میدیم و از اونها چاره ای برای توجیه خودخواهیهامون میسازیم.....بین تنها بودن و همراه بودن یک دنیا فاصله است ... و ما وقتی نمی تونیم این تفاوتها رو با خودخواهیهای خودمون هما هنگ کنیم به حریم خصوصی پناه میاریم .... و دیگران رو متهم میکنیم که هیچ درکی از حریم خصوصی ما ندارند !..هیچ کدوم از ما در اون لحظه به این فکر نمیکنیم که این اتهام تمام چارچوبهای اعتقادی طرف مقابل رو زیر سوال میبره ...........ما همیشه دوست داریم که دیگران بهمون احترام بزارن..ما رو عاقل بدونن ..ما رو آگاه بدونن ...و در همون لحظه فراموش میکنیم که به طرفمون احترام بزاریم ..نادان تصورش میکنیم و نا آگاه ! ....گاهی برای خوشی و راحتی گذرا،یک پشتوانه خیلی عمیق عاطفی رو خدشه دار میکنیم تا اون لحظه تنها اون لحظه به هر ترتیبی همونجوری پیش بره که ما دوست داریم ....... کاسه داغتر از آش بودن برای مادر و پدر ،خواهر و برادر و کسایی که واقعا دوستمون دارن بی معنیه..مگر اینکه اون دوستی برامون عمق خاصی نداشته باشه تا نگرانی و دلسوزی طرف مقابل در اون بگنجه.....
یادم میاد چند سال پیش با دکتر مهدوی دانا و همکلاسیهای اون دوره به یک نمایشگاه خصوصی مجسمه رفته بودیم ..در اون نمایشگاه یک لهستانی به اسم رونالد بشووا و یک ایرانی به اسم محمد هدایتی ُآثار شیشه ای رو به نمایش گداشته بودند که اکثر اونها بر گرانیگاهشون استوار بودن.......نمایشگاه بی نظیری بود..بزگترین اثر این نمایشگاه یک پیکره هخامنشی بود که با سپر و پیکان ایستاده بود..بشووا توضیح داد که سه ماه روی این مجسمه و پیدا کردن گرانیگاهش وقت گذاشته و واضح بود که دقت و ظرافت خاصی به خرج داده بود....در مراسم اختتامیه توضیح داد که این مجسمه با وجود اینکه یک شاهکار به حساب میاد..اما در یک زوایای خاصی تعادلش رو از دست میده...از همه خواهش کرد پشت زنجیرها وایسن..به من گفت بیا جلو و یک نیرو به مجسمه وارد کن..من میترسیدم...آروم یک فشار وارد کردم...گفت محکمتر..هیچ اتفاقی نیافتاد..به همین ترتیب سه چهار نفر دیگه رفتن وفشار وارد کردن اما مجسمه همچنان محکم واستوار ایستاده بود....بعد بشووا رفت جلو و گفت..من سه ماه با این مجسمه زندگی کردم اگر کوچکترین نیرویی به این نقطه وارد شه میافته.....و رفت کنار مجسمه و به ما گفت برید عقب ...و با انگشتش با انتهای نیزه سربازهخامنشی فشار وارد کردو یک دفعه اون پیکره قشنگ از جای خودش تکون خورد و افتاد زمین وتمام اون اسطوره شیشه ای خرد شد !! همه هاج و واج مونده بودیم که چرا این کاررو کرد !؟!!! لحظه عجیبی بود ....
اون روز تاثیر عمیقی روی من گذاشت ..من تا مدتها گیج این داستان بودم...اون سرباز شیشه ای و زاویه سقوطش عین احساس آدماست....شفاف..زیبا....با ابهت..اما گاهی تنها یک حرکت ..یک نگاه ..یک رفتار نسنجیده از زاویه ای خاص مثل خودخواهیهای ما..ممکنه تمام اون احساس رو واژگون کنه و برای همیشه جز خرده هایی از اون هیچی باقی نمونه .... مثل اون سرباز شیشه که ....
نمیدونم چرا این یادداشت رو نوشتم......اما وقتی شروع کردم تا این لحظه فقط نوشتم..و فکر کردم و نوشتم.... میخوام تا مدتی به همه چی فکر کنم و تحلیلشون کنم..
نمیخوام برای باور خودم دیگران رو نفی کنم..کاری که دیگران با من میکنن !
شب بخیر...
هاله
سلام...
بالاخره این روزا گذشت ! ...چقدرسنگین بود ! زلزله ...محمدعلی ....نمایشگاه ...خستگی ... و دلتنگی تو... هیچ وقت نمیتونستم تصور کنم که تموم میشه..حالا الان نشستم و میبینم که همه چی تموم شده ................................................
دلهره برای محمدعلی....روزهای شلوغ نمایشگاه و هیاهو..و زلزله !
بالاخره امروز مهمونا رو رد کردم و رفتن..و فردا از طرف شرکت بهم مرخصی تشویقی دادن ..پنجشنبه هم که تعطیلیم..جمعه هم که هیچی..باید همه سه روز رو استراحت کنم تا انرژیم برگرده ..
امروز باهات حرف زدم........... بازم چقدر باهات حرف دارم .... یعنی بازم میخوای دیرتر بیای ؟!
راستی امروز داشتم به اینها و نوشته هاشون فکر میکردم ....:
یاشا ...... مهناز ...مح۳ن .. دی داد.. حمیدو.. فرناز...ققنوس... کیوان ....... دلقک
واه واه این نمایشگاه هم شده مصیبت..از خنده مرده بودم..بابا مردم چرا اینجوری شدن ؟!؟!؟ ببین یعنی تف میکردی تو کاسه میزاشتی رو میز، میبردن !! ببین من یک دقیقه کارتام رو گذاشتم رو میز همشو بردن !!!!!!!!!!!! :))))) خیلی دوست دارم بدونم کارته من به چه دردشون میخوره !!!!!!!!!!؟!؟؟!؟!
وای که چقدر خسته ام..کی این نمایشگاه لعنتی میاد و میره تا ما از شررررش خلاص شیم؟؟؟...چون فقط شرش مال منه و اعصاب خورد شدناش....
انگار اگه محل بعضیها تغییر کنه...ذائقه وبلاگ خونیشون هم تغییر میکنه !!!! آخه اصلا صفحه من رو باز هم نکردن !!! حالا که اینجوره میرم معتاد میشم !!! :))))
آقا طرف خیلی سرش گرمه گویا !!!میگه شب زنگ میزنم..زنگ نمیزنه..میگه صبح زنگ میزنم قبل از ۱۲..بازم زنگ نمیزنه ...منم زنگ نمیزنم تاتو تعطیلاتش ،واقعا تعطیل باشه !!