این نوشته رو از وبلاگ روزبه برداشتم .... واقعا زیباست !
از من می پرسید که چه گونه دیوانه شدم . چنین روی داد : یک روز ، بسیار پیش از آن که خدایان بسیار به دنیا بیایند ، از خوابِ عمیقی بیدار شدم و دیدم همه ی نقاب هایم را دزدیده اند . همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زنده گی ام بر چهره می گذاشتم . پس بی نقاب در کوچه های پر از مردم دویدم و فریاد زدم (( دزد ، دزد ، دزدان نا به کار .)) مردان و زنان بر من خندیدند و پاره ای از آن ها از ترس ِ من به خانه های شان پناه بردند . هنگامی که به بازار رسیدم ، جوانی که بر سر بامی ایستاده بود فریاد بر آورد (( این مرد دیوانه است .)) من سر بر داشتم که او را ببینم ؛ خورشید نخستین بار چهره ی برهنه ام را بوسید . نخستین بار خورشید چهر ه ی برهنه ام را بوسید و من از عشقِ خورشید مشتعل شدم ، و دیگر به نقاب هایم نیازی نداشتم . و گویی در حالِ خلسه فریاد زدم ((. رحمت ، رحمت بر دزدانی که نقاب های مرا بردند)) چنین بود که من دیوانه شدم . و از برکتِ دیوانه گی هم به آزادی و هم به امنیت رسیده ام ؛ آزادیِ تنهایی و امنیت از فهمیده شدن ، زیرا کسانی که ما را می فهمند چیزی را در وجود ما به اسارت می گیرند . ولی مبادا که از این امنیت ، زیاد غره شوم . حق یک دزد هم در زندان از دزدِ دیگر در امان است
من به شدت خستگی دیروز رو تکذیب میکنم !!!!
بزار ببینم حافظ چی میگه :
بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
اگر غم لشگر اندازد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی بهم تازیم و بنیادش بر اندازیم
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطر گردان را،شکر در مجمر اندازیم .
.....................
چه خوب بود !! خوشم اومد .....
تو وبلاگ ساسان در سوئد ، لینک یک سایتی بود که توی اون میشه به آینده نامه نوشت و تاریخ delivery رو در آینده تعیین کرد ..من دیشب دو تا نامه نوشتم به آینده خودم به تاریخ سال دیگه و ۵ سال دیگه.... یه نامه هم نوشتم به تاریخ ۳ سال دیگه برای تو که دیشب نوشته شده ......فکر میکنی تا وقتی که این ایمیل بخواد به دست من و تو برسه این سیب زندگی چند دور چرخیده ؟ هان ؟ ...به هر حال اگر تا اون موقع هنوز آدرس hotmail من و تو از دور تکنولوژی خارج نشده باشه ..این ایمیل به دستمون میرسه و میخونیم ...شاید با هم ...شاید .... یهو دلم گرفت ! ترس ما از آینده ...ترس از ناشناخته هاست !
شب بخیر
بدون شرح !
تبصره ۱ : (چقدر خوبه که بشه صحبت و تبادل فکر کرد..این یک موفقیته )
تبصره ۲ : از این کاریکاتور خوشم اومد .
تبصره ۳ : چه روز خوب و پر انرژی ایه !
تبصره ۴ : شما خیال ندارید یکم ورزش کنید ؟ :))
تبصره ۵ : گفته بودم بدون شرح ؟!
یه لینک تو گروه یاهوی شهید بهشتی فرستاده بودن...جالب بود..بد نیست ببینید ..... درباره ایرانیان موفق در دنیا ...
پیر امیدیار - رییس و موسس e-bay
امید کردستانی - معاون ارشد سایت گوگل
فرزاد ناظم - مدیر فنی سایت یاهو
محسن معظمی - معاون گروه تجارتی سیسکو
فیروز نادری - مدیر برنامه اجرایی مریخ در ایستگاه فضایی ناسا
بیا زیر چتر ...چه بارون قشنگی.....
واقعا هوا قشنگ شده..اما من..توی این اتاق ..از صبح تا شب کار و ......
دوست داشتم میرفتیم یه جایی قدم میزدیم با هم ..بعدشم یه قلیون !! :))) خیلی کیف میداد مگه نه ؟!
حق با تو بود: میبایست میخوابیدم...
امّا چیزی خوابم را آشفته کرده است،
در دو طاقچه روبرویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام با اون گیسهای سیاه وزوز پریشانشان...
کاش تنها نبودم،
فکر میکنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی آید؟
کاش تنها نبودیم،
آن وقت میتوانستیم به این موضوع و موضوعات دیگر انقدر بلند بلند بخندیم تا همسایه هامون از خواب بیدار شوند...
میدانی، انگار چرخ فلک سوارم، انگار قایقی مرا میبرد، انگار روی شیب برفها با اسکی میروم...
مرا ببخش ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت؟
میشنوی؟ انگار صدای شیون می آید،
گوش کن!
میدانم که هیچ کس نمیتواند که عشق را بنویسد،
اما به جای آن میتوانم قصه های خوبی تعریف کنم.
گوش کن:
یکی بود، یکی نبود
زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه، به جای خواندن آواز ”ماه خواهر من است“، به جای علوفه دادن به مادیان آبستن، به جای پختن کلوچه شیرین، ساده و اخمو، در سایه ی بته های ریشه کن نشسته بود و کتاب میخواند...
صدای شیون در اوج است، میشنوی؟
برای بیان عشق به نظر شما کدام را باید خواند: تاریخ یا جغرافی؟
میدانی، من دلم برای تاریخ میسوزد، برای نسل ببرهایش که منفرز گشته اند، برای خمره های عسلش که در ره ها شکسته اند...
گوش کن! به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگری نوشت:
حق با تو بود: میبایست میخوابیدم،
امّا مادربزرگها گفته اند چشمها نگهبان دلهایند...
میدانی،
از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار درگزرند: کودک، خرگوش، پروانه...
و من چقدر دلم میخواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانند که بی نهایت بار در نامه ها و شعرها، در شعله ها سوختند تا سند سوختن نویسنده شان باشند.
پروانه ها... آخ...
تصور کن: تنها اندیشه چیزی مبهم که انعکاس لرزانی از حس ترس امید را در ذهن کوچک و رنگارنگشان میرقصاند، به گلها نزدیک میشوند...
یادم می آید روزگاری ساده لوحانه، صحرا به صحرا و بهار به بهار دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته میکردم...
عشق را چگونه می شود نوشت؟
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه که به غفلت آن سؤالی بی جواب گذشت، دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است، اگرنه چشمانم را میبستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی میخواند: من تورا، او را، کسی را دوست میدارم...
(پناهی )