دیشب که میخواستم بخوابم از خدا خواستم تمام کینه هایی که چه درست و چه غلط توی دلم مونده پاک کنه ........ صبح که بیدار شدم خیلی سبک بودم .......



... ای کاش الان صبح بود ...       

گفتمان






شدم عین دکتر همیوپات.....مجبورم هزار بار همه حرفا و افکارم رو رقیق کنم تا به تو بگم...شدی عین مریضای اون دکتر همیوپات .... که بدنشون حتی از شنیدن خاطره رقیق شده یک اندیشه ، هزار و یک عکس العمل عجیب نشون میده !

بارون میاد ...



یک روز بارونی خیلی شاد ....صبح بلند شدم ..رفتم که بچه ها رو قبل از اینکه برن مدرسه ببینم .... رسالتهای گم شده داره کم کم یادم میاد .... خیلی صبح یا انرژی شروع شد ....
بارون میاد ....
بارون میاد ....
تا صبح بیدار بودم .... و فکر میکردم که ازهم چی میخوایم ؟..... چیز زیادی نیست !! هست ؟
بارون میاد ...
چند روزبیشتر تا عید نمونده ..انگار از فلش بک سال ۸۲ تنها دو یا سه ماه گذشته ...
بارون میاد ...
بعضیها یقه هاشون رو کشیدن بالا و سرشون رو توی یقه اشون پنهان کردن ..انگار نه انگار که این بارون نعمتیه برای اونها ....
بارون میاد ....
ماشینای تمیز، گلی میشن ..ماشینای گلی ، تمیز !! برف پاک کنها رو بزنین .... بزارین بارون شیشه نگاهتون رو تمیز کنه ...
بارون میاد ...
بارون میاد ...
گوش کن ببین چی میگم ... گوش کن ....گوش کن .....
بارون میاد ...


این جمله از استامینوفن خوب یادمه :

من باید تونل میشدم
از اینهایی که بعد از هر چند متر تاریکی با یک مهتابی روشن میشوند !!!




اپیزود آغازین :  

دانشجو که بودم،وقتی خیلی دلتنگ میشدم ...از دانشگاه تا خونه پیاده میومدم..تو سرما تو گرما .... گاهی تنها ..گاهی هم با ساناز یا بقیه .... خوب یادم هست که گاهی از شدت خستگی از سر کوچه تا دم خونه برام یه راه طولانی بود ! ..وقتی میرسدم تا خود صبح مهمون سفرنامه شهریار قنبری بودم و حافظ کلمه به کلمه شازده کوچولو ی شاملو .... هوای تازه ...سهراب ...رهی ...دون کیشوت .... جبران ...و مائده های زمینی که بسیار الهام بخش  من بودند ....یادمه تو یکی از اون جلسات عجیب ..بحث درباره سفر بود .به من که رسید از من پرسیدند : اگر قرار بود به سفری طولانی و عجیب و سخت بری و در اون سفر به آب و غذا نیاز نداشتی...بیشتر از هر چیزی چه میخواستی؟....یادمه که حتی یک لحظه هم مکث نکردم ! گفتم : یک همراه خوب و استوار که با عشق راه رو با هم طی کنیم ....یکی بهم خندید..یکی بهم زل زد ..یکی رفت تو فکر...یکی پرسید : همراه خوب یعنی چی ؟ اینبار یکم فکر کردم : یعنی کسی که در طول سفر برای من نجنگه ..برای ما بجنگه ..برای هدف من جلو نره..برای هدف ما جلو بره ..یعنی کسی که به همسفرش دست همراهی بده و تا جایی که سفر جاریه ..ما باشه نه من ...قوت قلب باشه و انگیزه سفر......

اپیزود میانی :

غرور هم خوبه هم بد ... اما خودپسندی هرگز خوب نیست..البته تنها در نظر من...این روزها کلمات بدجوری توی ذهنم نقش میبندن....و انتظار دارم که کسی که اشتباهی کرده اشتباهش رو بپذیره و این اولین شرط عقلانیته ... من رو یاد سیاره خود پسند انداختی برای تو مینویسمش چون این سیارکها رو میپرستیدم و هر کدومشون برام درس عمیقی توی زندگی بودند....این تکه رو به تو هدیه میکنم ...بدون مناسبت تولد و عید و کار جدید و سوغاتی و ....


اخترک دوم مسکن آدم خود پسندی بود.
خود پسند چشمش که به شهریار کوچولو افتاد از همان دور داد زد: -به‌به! این هم یک ستایشگر که دارد می‌آید مرا ببیند!آخر برای خودپسندها دیگران فقط یک مشت ستایش‌گرند.
شهریار کوچولو گفت: -سلام! چه کلاه عجیب غریبی سرتان گذاشته‌اید!
خود پسند جواب داد: -مال اظهار تشکر است. منظورم موقعی است که هلهله‌ی ستایشگرهایم بلند می‌شود. گیرم متاسفانه تنابنده‌ای گذارش به این طرف‌ها نمی‌افتد.
شهریار کوچولو که چیزی حالیش نشده بود گفت:
-چی؟
خودپسند گفت: -دست‌هایت را بزن به هم دیگر.
شهریار کوچولو دست زد و خودپسند کلاهش را برداشت و متواضعانه از او تشکر کرد.
شهریار کوچولو با خودش گفت: «دیدنِ این تفریحش خیلی بیش‌تر از دیدنِ پادشاه‌است». و دوباره بنا کرد دست‌زدن و خودپسند با برداشتن کلاه بنا کرد تشکر کردن.پس از پنج دقیقه‌ای شهریار کوچولو که از این بازی یک‌نواخت خسته شده بود پرسید: -
چه کار باید کرد که کلاه از سرت بیفتد؟
اما خودپسند حرفش را نشنید. آخر آن‌ها جز ستایش خودشان چیزی را نمی‌شنوند.
از شهریار کوچولو پرسید: -تو راستی راستی به من با چشم ستایش و تحسین نگاه می‌کنی؟
-ستایش و تحسین یعنی چه؟
-یعنی قبول این که من خوش‌قیافه‌ترین و خوش‌پوش‌ترین و ثروت‌مندترین و باهوش‌ترین مرد این اخترکم.
-آخر روی این اخترک که فقط خودتی و کلاهت.
-با وجود این ستایشم کن. این لطف را در حق من بکن.
شهریار کوچولو نیم‌چه شانه‌ای بالا انداخت و گفت: -خب، ستایشت کردم. اما آخر واقعا چیِ این برایت جالب است؟شهریار کوچولو به راه افتاد و همان طور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: -این آدم بزرگ‌ها راستی راستی چه‌قدر عجیبند!



اپیزود پایانی :

فیلم بیمار انگلیسی یکی از فیلمهایی بود که خیلی دوست داشتم . شاید تمام افکار درهم من رو به سمت اون کشید.... دست خط کاترین در هرودت در آخرین صحنه های فیلم پر از معنا بود :




How long is a day in dark....fire is gone and i'm horribly cold
I really should drag myself outside ,then there may be the sun ...I'm afraid to wasting the light in these paintings and writings
we die,we die at rich with lovers and tribes....Fears we'd hidden in  like this rigid cave....Lamps had gone out and i'm writing in darkness

شب بخیر ...

نگاه من ..




انگار همه احساسات آدمها تو نگاهشون موج میزنه ....همیشه به این امواجی که به نظر زبان خاموش ناگفته هاست خیلی دقت میکنم ...... با هیچ نمایشی نمیشه پنهونش کرد ...

 انگار چشمای من هم چپ شده !! آخه این روزا هر کی من رو میبینه میگه : هاله چرا نگاهت اینجوری شده ؟ میگم چطور شده ؟!!؟!؟! میگن :‌یه جوریه !!! نمی دونم .... یه حالتیه ....می خواستم بگم :‌یهو بگید تاب برداشته  !!  .... اما ای کاش نگاه  آدما همه احساسشون رو افشا نکنه !! ....  
اما بدتر از اون میدونین چیه ؟؟ اینکه نگاه آدمها هیچ احساسی نداشته باشه ..هیچ پیامی ..هیچ گرمایی ..هیچ داستانی ........ یادمه پارسال همین موقعها  توی وبلاگم نوشته بودم که میخوام فریاد بزنم .....  اما الان دوست دارم ساکت باشم ..فقط همین ! 
به نظرتون  تو نگاه این آقا چه احساسی هست ؟؟ 

انگار همه احساسات آدمها تو نگاهشون موج میزنه .......................................................

بیداری ....ارواح سرکش ...




تا صبح بیدار بودم ...بعد از اون عصبانیت اول دیشب .... چند تا کلمه آخر شب من رو برد تو فکر ...عصبانیت بابت کی و چی ؟!؟.... پیامبر و دیوانه رو برداشتم ....ارواح سرکش ... پراکنده خوندم و  خوندم و خوندم ...


از مهر سخن بگو
همیشه چنین بوده است که مهر به ژرفای خود پی نمی برد تا آنگاه که ساعت فراق فرا می رسد.
به یکدیگر مهر بورزید اما از مهر بند نسازید
بگذارید مهر دریای مواجی باشد در میان دو ساحل روح های شما
جام را پر کنید اما از یک جام ننوشید
از نان خود به یکدیگر بدهید اما از یک گرده نان مخورید
با هم بخوانید و برقصید و شادی کنید ولی یکدیگر را تنها بگذارید !!


سرم رو برگردوندم..... ۴ صبحه ... باورم نمیشد ....
و نگویید خدا در دل من است...بگویید من در دل خدا هستم .......

جبران ...پیامبر ...دیوانه ...ارواح سرکش ....زلزله ...سونامی ...انتخابات عراق ......عیدی که در راهه ....فکر ....کار ..فکر ....
دلم می خواست الان شمال بودم ....هیچ کس هم نبود ...

 صبح که اومدم سر کار بیخود و بی جهت به یک پیغام در یاهو انقدر خندیدم که از چشمام اشک اومد :

salam ,age in pmamo baraye 1200 nafar send nakonid 4 nafar az yahoo mian ba bil mizanand to saretoon va 3 nafar dige ro soratetoon asid mipachand .yahoo in karo karde baraye hazfe idihaye bi estefade

تا فردا ...........

چهره من ...



 



آخرین ساعات ۴ روز تعطیلاته ....خلسه خاصی دارم .... جلوی جیمبو نشستم و به این فکر میکنم که زمان چه زود میگذره .....باورم نمیشه که سال ۸۳ با سرعت باد گذشته ..مثل یک خواب ..مثل یک رویا .....خوندن یک نوشته کلی من رو به فکر برد ... با گذشت این یک سال، این منم که یک قدم از تولد دورتر و یک قدم به مرگ نزدیک تر شدم !‌ دلم برای خیلی روزهای گذشته تنگ شده و هنوز آرزوهای خیلی بزرگی برای آینده دارم ......
گاهی با خودم فکر میکنم  که تغییرات زیادی کردم و در این تغییرات روحم بعضیاز حساسیت هاش رو از دست داده ..وقتی به این فکر میکنم که مبادا از مسیری که سالها پیش برای خودم انتخاب کردم دور شده باشم .....دلم میگیره ...
از آخرین تاسوعا و عاشورایی که به خیابون رفتم تا این کارناوال عزا رو تماشا کنم  ۵ سال میگذره ...با خودم عهد کردم که هرگز دلم رو به نمایشی روغین ، آلوده نکنم ....
من آدم خیلی مذهبی نیستم..اما هر کسی برای خودش اعتقاداتی داره ...خدایی که من میپرستم همینجاست..خیلی نزدیک به من ... من باورش دارم ..یک روز که بزرگترین لطف دنیا رو در حق من کرد باهاش عهد کردم که همیشه بهش وفادار بمونم ... و هرگز عهد شکنی نکردم ...
این دو روز به هیچ تکیه ای نرفتم ..به هیچ روزه ای گوش ندادم ... غذای نذری نخوردم ... اما نمی دونم ... یک حزن خاصی توی دلم بود ... از بالای پنجره نگاه کردم ..دخترا و پسرای جوونی که به اسم عزای یک بزرگ دینی لباس سیاه پوشیده بودن .... با حرکات آهنگین زنجیر میزدن ... با موبایلهای دوربین دار از هم عکس میگرفتن ... و نگاههای معنی داری که از میان هیاهو و دسته و علم و کتل رد و بدل میشد .... هیچ کس به هیچ کدوم از اونها از فلسفه بودن و رفتن حرفی نزده ... پوچی موج میزنه  ...

ساعت ۷:۴۴ بعد از ظهره ..دلم برای دو تا موجود کوچولو و دوست داشتنی خیلی تنگ شده...از خود خواهی منه که  فراموششون کردم ؟؟ امیدوارم که من رو بپذیرن ....



کلی سوژه دارم بنویسم... از آخر به اول که برم... سه شاخه گل سرخ خوشگل ..رستوران موفتار ..یک شب خیلی خوب و آروم ...راننده تاکسی دیوونه ...سی دی های نوحه ..یک مهمونی سنگین ! شام ...بحثای مذهبی تو شرکت ... جریمه 100 تومنی در ازای هر بدگویی...
و ......
 اما بحث اینجاست که حوصله نوشتن ندارم ..
.یکی از
دوستان و به نوعی همکاران..تو وبلاگش چیزی نوشته بود..از وقتی خوندمش تمام جمله توی ذهنم مونده :‌

فقط اینو می دونم که نباید وقت تلف کرد هر طرفی هستید با عجله به همون سمت حرکت کنید شاید فردا نوبت من ..... تو..... یا دیگرون باشه . ولی عجله باید کرد....

کتاب  روشن تر از خاموشی کنار دستمه..بازش کردم...شعری از سهراب بود :
زندگی رسم خوشایندیست ..زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ ...پرشی دارد اندازه عشق ..زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود .......


الان پیدا کردن اینکه ما تو کدوم راهیمو در کدوم سمت عجله کنیم..خودش داستانیه !‌
امشب بهم خیلی خوش گذشت ...... مرسی  :)

تمام بچه های حسن آقا !!!!!!‌




هر روز صبح که دارم میام شرکت این تابلوی    همیشه کیفیت ، همیشه تاژ    توجه من رو جلب میکنه ....... امروز داشتم حساب میکردم تعداد فرزندان این حسن آقا تنها دو تا از نقطه های این تبلیغ کمتره !!!!   مااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا  ....!!!!!!!!!!!!


راستی ولنتاین مبارک .... :)))    ( لوگوی گوگل یادم انداخت که منم تبریک بگم ! )‌

نوشته زیر روز ولنتاین سال ۸۱ در وبلاگ هاله و مهتاب نوشته بودم :

سلام.....

امروز روز ولنتاینه ..... چند سالیه که این روز بین ایرانیها هم به اندازه مردم سایر ملل دنیا اهمیت خاصی پیدا کرده .... البته از خیلی ها که بپرسیم ..کسی از تاریخچه این روز اطلاع دقیقی نداره ...من دوست دارم مختصری از این روایات رو که در جایی خوندم .. اینجا بنویسم ....
تاریخچه روز ولنتاین در گذر تاریخ در پرده ای از ابهام فرو رفته ...تنها همینقدر میدانیم که ماه فوریه برابر با ماه دوم میلادی و بهمن ماه شمسی ..ماه تحقق عشف و مهرورزی بوده است .
این روز سنت مشترکی بوده بین مسیحیان و رومیان باستان ....امروزه کلیسای کاتولیک از سه قدیس نام میبرد که هر سه ولنتاین نام داشته و هر سه شهید راه عشق بوده اند ! یکی از این روایات به قرن سوم میلادی برمیگردد که سنت ولنتاین در روم باستان زندگی میکرده است ... هنگامی که امپراتور کلادیوس در مقایسه می فهمد که سربازان مجرد در مقایسه با سربازان متاهل بهتر می جنگند..ازدواج مردان جوان را غیر قانونی اعلام میکند ..سنت ولنتاین با این تصمیم کلادیوس مخالفت میکند و در خفا زنان و مردان جوان را به عقد یکدیگر در می آورد و کلادیوس پس از آگاهی از سرپیچی ولنتاین وی را به اعدام محکوم میکند .
بر اساس افسانه ای دیگر ولنتاین اولین کسی بوده که هدیه ای را در هنگامی که در بند بوده است برای معشوق خود می فرستد تا به وی ثابت کند که در همه حال به وی می اندیشد .. و پیش از مرگ آنرا با نامه ای به دلداده خود هدیه می کند و در زیر آن می نویسد << ولنتاین تو >>> و از اینجاست که در روز ولنتاین به یکدیگر کارت های ولنتاین هدیه می دهند .

والنتاین در لغت یعنی معشوق و محبوب ..این روز بهانه خوبیست تا نگذاریم عشقمان کم رنگ شود ... و فرصتیست برای زنده کردن عشقهای قدیمی که شاید در گذر زمان گرد و غبار فراموشی بر آنها نشسته است .....بیایید در این روز با هدیه دادن به کسانی که واقعا دوستشان داریم زندگی را سراسر عشق و مهر سازیم ......

..و اما از شب ولنتاین من ....دیشب من پای تلفن بودم که زنگ در رو زدن .... کیومرث رفت پایین و با یک بسته گل که توش ۷ تا گل سرخ و ۳ تا گل شیپوری بود اود بالا ... دیشب با هم حرفمون شده بود...اومد جلو منو بوس کرد و گفت : هاله ببخشید دیشب باهات بد حرف زدم !!‌  :))... ناقلا ...من رو گذاشته بود سر کار...بعد گفت یه آژانس دم در بود این گل و کارت رو داد دست من و رفت گفت یکی فرستاده و اسمش رو نگفته !!! ...کارت رو دادن به من...مامان بابا هم وایساده بودن .... همه مونده بودیم که کی این رو برام فرستاده..روش نوشته بود..برای هاله جون !!! بازش کردم....می دونین توی کارته چی نوشته بود؟ یا یک خط خرچنگ قورباغه نوشته بود : اگه گفتی کی ؟؟؟؟