بالا افتادن !
بالا افتادن !

بالا افتادن !

درون

 

 

 

امشب تو راه وقتی سوار تاکسی بودم تا برسم به بیزی....یک دفعه خیلی بی دلیل رفتم تو یک حال و هوای خیلی غریب...به اینکه گردش دنیا و روزگار چطوریه .... یهو رفتم تو حال و هوای ده سال پیش...وقت دانشگاه ...دوستای قدیمی ...خنده و خنده و خنده ....و حال و حس غریب خودم ...چقدر پر از احساسات عمیق و غریب بودم و چه لذتی داشت تا صبح بیدار بودن و خوندن و نوشتن ... چه لذتی داشت اون نامه هایی که به فرشته ها مینوشتم و با اون نوشته ها تمام درون خودم رو آزاد میکردم ....روزمرگی چه لذتهای عمیق و با ارزشی رو از من گرفته !

چقدر حیف از اون روزها و دوستهایی که گذاشتند و گذشتند...چقدر ساده و چقدر بی توجه ..........دوستهایی که هرگز فکرشم نمیکردی که روزی برسه که هرگز ندونی کجا هستند و چیکار میکنن .... دوستایی که به سبک خودم میشنیدن و به حرفام گوش میکردن ....همه چیز براشون بی معنی و مفهوم نبود ..........

چند روز پیشا داشتم وسایلی که با خودم آوردم و جمع و جور میکردم .....یک عالمه کارت ....یک دست بند چوبی ...یه عالمه یادگاری ....که هرکدومشون برام کلی خاطره هستن ....دوستایی که از دبیرستان تا دانشگاه با هم رفتیم ..اولین مهمونی رومانه ...کنسرتهای تالار وحدت ..کوههای پنجشنبه ....خواستگاری عجیب یک دوست نزدیکم از یک دوست نزدیکم ... من از روزهای گذشته یک درس خوب گرفتم .... یاد گرفتم که بی توجهی میتونه مسیر زندگی آدمها رو عوض کنه ..میتونه صدماتی به زندگی آدمها بزنه که شاید در اون لحظه حتی باورشونم نشه که با کسی یا با زندگی خودشون با این بی توجهی ..چه میکنن....از اون زمان تصمیم گرفتم که هرگز نسبت به آدمها بی توجه نباشم ...

نمیدونم چرا انقدر به سرم زده امشب ....احساس میکنم هیچ وقت تو زندگیم کسی مشوقم نبوده .... هر چیزی که بدست آوردم رو با زحمت زیاد و مقاومت زیادتر بدست آوردم ..برای همین بود که خیلی چیزها رو بدست نیاوردم .... هر وقت کسی تشویقم کرد که کاری بکنم برای نیاز و خودخواهی خودش بوده ..نه برای خودم ...برای همینه که سعی میکنم همیشه پشت کسانی باشم که دوستشون دارم تا برن جلو ..... شاید یک جور عقده است برای چیزی که هرگز نداشتم و ندارم .................

به این میگن یک یاس فلسفی کااااااامل ......

 

 

 

 

 

نمی دانم آیا چیزی عتیق،چیزی گمشده از وجودم در این حوالی باقی مانده است؟؟

آدمهای قدیمی

میگفت :

 

مرد اونیه که وقتی میاد خونه با پا در رو باز کنه .... دستاش پر باشه ...

یادت باشه این شعرای فروغی که این همه خوندی و باهاشون زندگی کردی..یه روزی همه از یادت میره .....

می گفت هر وقت خواستی به گدا پول بدی ...فکر نکن که میخواد باهاش تریاک بکشه یا چیکار کنه ...به ندای قلبت گو ش کن ....

میگفت ....

میگفت ....

اما یه چیزی خیلی راست میگفت :

میگفت این روزا دلت رو به دریا نسپار .....شاید هوای دریا طوفانی بود .... ....