بالا افتادن !
بالا افتادن !

بالا افتادن !

توی آژانس نشسته بودم با هزار و یک فکر خوب و بد و از پنجره نیمه باز اون به بیرون نگاه میکردم... از بین صدای بوغ و داد و فریاد و هزار تا ماشین رنگ و وارنگ از کنار تابلو های بزرگ و بیلبوردهای زشت و زیبا رد میشدیم و بی اختیار به اونها زل میزدم .

به بخاری که از فنجان جاکوبز بلند میشد و تو زمستون هر وقت از کنارش رد میشدیم هوس قهوه از همون فنجون میکردم ! ...به آقا گاوه میلکا و نهایتا به بیمعنیترین بیلبوردی که تو عمرم دیدم و هیچ وقت ارتباط بین این تبلیغ و اونچه میخوان بفروشن رو درک نکردم : 

خیلی زود دیر میشه !

و با سرعت نه چندان زیادی از کنار بیلبورد رد شدیم .... چشمام به همون جهت خیره مونده بود و انگار اولین بار بود که میفهمیدم .....از ذهنم عبور کرد که  چقدر زود ۳۰ سالم شد ! بدون اینکه بفهمم....سی سال ! و انگار که زمان شتاب بیشتری گرفته و با سرعت به آخر نزدیک میشم ....

یک دفعه تمام وجودم لرزید .همیشه چیزی در آیندههست مثل یک سراب که به خاطر اون دیروزها و امروزهامون رو نادیده میگیریم و یک روز به خودمون میرسیم که دیگه همه امروزها و دیروزها و فرداها گذشته !  با خودم تصمیم میگیرم ...که هرگز از این به بعد هر چیز ارزونی رو گرون نخرم ! باید از بقیه عمرم چه ۱ روز باشه وچه .. نهایت استفاده رو بکنم . هنوز خیلی از آرزوهام باقی موندن :)

باز مدرسه م دیر شد !

 

اگربخوام خیلی  دقیق باشم درست ساعت ۱۰:۲۸ صبحه و من دقیقا ۱۰ دقیقه است که رسیدم شرکت !!!

وقتی چشمام رو باز کردم ساعت ۹:۳۳ صبح بود ...از اون به بعد فیلم تند شد  !!‌:)) الانم کلی کار دارم..بعدا دوباره مینویسم .....

از امشب ...

 

 

ساعت نزدیکه ۱:۰۰ صبحهه و این تعطیلات رو به پایان...تمام موسیقی هایی که سالها با من همدم بودن الان کنارم هستند .... هزار و یک خاطره و فکر از ذهن و دلم گذر میکند .....

به یاد میآورم و می نویسم :

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه ..بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب ...

اگر چه نزد شما تشنه سخن بودم ...کسی که حرف دلش را نگفت من بودم ..

دلم برای خودم تنگ میشود آری...همیشه بیخبر از حال خویشتن بودم...

نشد جواب بگیرم سلامهایم را..... هرآنچه شیفته تر از پی شدن بودم...

 

 

 

خیلی دلم میخواد آپدیت کنم اینجارو اما ن می تو نم ....