توی آژانس نشسته بودم با هزار و یک فکر خوب و بد و از پنجره نیمه باز اون به بیرون نگاه میکردم... از بین صدای بوغ و داد و فریاد و هزار تا ماشین رنگ و وارنگ از کنار تابلو های بزرگ و بیلبوردهای زشت و زیبا رد میشدیم و بی اختیار به اونها زل میزدم .
به بخاری که از فنجان جاکوبز بلند میشد و تو زمستون هر وقت از کنارش رد میشدیم هوس قهوه از همون فنجون میکردم ! ...به آقا گاوه میلکا و نهایتا به بیمعنیترین بیلبوردی که تو عمرم دیدم و هیچ وقت ارتباط بین این تبلیغ و اونچه میخوان بفروشن رو درک نکردم :
خیلی زود دیر میشه !
و با سرعت نه چندان زیادی از کنار بیلبورد رد شدیم .... چشمام به همون جهت خیره مونده بود و انگار اولین بار بود که میفهمیدم .....از ذهنم عبور کرد که چقدر زود ۳۰ سالم شد ! بدون اینکه بفهمم....سی سال ! و انگار که زمان شتاب بیشتری گرفته و با سرعت به آخر نزدیک میشم ....
یک دفعه تمام وجودم لرزید .همیشه چیزی در آیندههست مثل یک سراب که به خاطر اون دیروزها و امروزهامون رو نادیده میگیریم و یک روز به خودمون میرسیم که دیگه همه امروزها و دیروزها و فرداها گذشته ! با خودم تصمیم میگیرم ...که هرگز از این به بعد هر چیز ارزونی رو گرون نخرم ! باید از بقیه عمرم چه ۱ روز باشه وچه .. نهایت استفاده رو بکنم . هنوز خیلی از آرزوهام باقی موندن :)
منم از درک این تبلیغه عاجزم!
زمانو بچسب در نره!
سلام
خوب می نویسید
و به راستی هم چه زود الکی الکی دیر میشه
دقیقا احساسی که من جدیدا پیدا کردم!دارم پیر می شم.
نمی دونم چرا همیشه به این فکر می کنم که عمرم داره مثل باد می گذره. خیلی بده که ادم توی جوونی احساس پیری بکنه!!!!
چرا دیر میشه؟ به گذشتنش نباید فکر کرد
تو که این قدر پیری از عشق چیزی میدونی؟ تا حالا عاشق شدی؟ می دونی طعم یه عشق همیشگی چه جوریاس؟ اصلا چنین عشقی داریم؟ کجا باید دنبالش گشت؟
علیک سلام
...حالت خوبه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تازه اول دمته......................کوچولو
منتظرتم..............................
بیلبوردها برای بالا گرفتن سر من و توست تا از گذر سنمان غافل شویم
...و من باز می یابم این نوشته ها را...کجا بوده ای؟ چقدرررر زود می گذرد!
چقدر زود دلم برات تنگ می شه ...
امتحانم خیلی زود تموم شد اما دیر نشد .
هاله کجایی تو؟
امروز یه دفعه یاد وبلاگت افتادم و دلم تنگ شد ... متن زیباتو خوندم و با خودم فکر کردم واقعا چه زود دیر میشه ... من که با خودم خیلی عهدها رو میبندم و بعدش تو هیر و ویر روزگار یادم میره چه قولهائی بخودم دادم ! اما میدونی دلم میخاد جوری زندگی کنم که بگم خدایا شکرت خوش گذشت ... بقیه اش مهم نبید ! یه چیزی .... به تو و همتت و منطقت افتخار میکنم.
چشم رو هم بذاری میشه 40 و 50 و 60 و... .من دلم نمیخواد اصلا از این که هستم بزرگتر بشم.میخوام زیر بیست بمونم.یعنی سی اینقدر وحشتناکه؟