بالا افتادن !
بالا افتادن !

بالا افتادن !

هپی دیز !

 

 

 

نوشتن دو تا پست مکش مرگ من درباره ازدواج باعث شد که دوستان و حتی شاگردان !!‌ با کلاشینکف به اینجانب حمله کردند و من از ایجاد این ناهنجاری در بین دوستان کمال عذر خواهی رو می نمایم !!!‌     آقا حالا من از ذوق این قصه های سیندرلایی دوستان دختر و پسر یه دوکلمه ذکر مصیبت نوشتم .......چه حرفا که گفته نشد !!‌:))))

بد نیست چند تا از این نظرات رو بخونید :

پویا گفت :  ازدواج امریست مقدس که تا تجربه اش نکنی نمیفهمی چه غلطی کردی!!!!! =))

پوریا :همه ازدواج کردن اما فکر می کنی چند تاشون خوشبخت بشن ( ایشالا همشون ) !

مانا:اگه دنبال یه دردسر خوب می گردی حتما شوهر کن!یه پروژه عظیم که جایی به ثبت رسوندی و همه منتظر نتیجه اش هستند!

غریبه : شنیدم خودتونم دارین اطدواج می کنین هاله خانم  !!!!!!!!!!!!

بی نام:شما خودتون عروسی کردین؟ !!!!!!!!!!!!!

بدون امضا:سلام هاله خانوم . خوب عروسی که بد نیست !!؟

ققنوس:خوبه رو تعداد تبریک ارزونتر تموم میشه ! ... مبارک باشه جمیعا !

از همه بددددتر .......این شاگرد ماست !!! بعد یه عمری یکی گفت من شاگرد شما..اونم اینجور :

‌فکر کنم خانم استاد بدجوری زده تو نخ ازدواج!! .... تازه گی ها همش پستهای ازدواجی می زنه .... پیشنهاد می کنم وبلاگ بنیاد امور بیمارهای خاص ( شاخه ازدواج) رو فعال کنه ...

آقای شاگرد!‌یک ضرب المثل چینی ! هست که میگه :‌آی هو فور یووووو !!!!!!!! فکر کنم کسی صدای شما رو نمی شنوه که پول دکورتون رو نمیده !!!!!! با عرض معذرت !!!!!‌:))

 

خلاصه اینکه این برف و بارون این چند روزه یکم چهره زمستونی به تهران داد و این زمستونی گوگوری مگوری کلی شاده ! ....راستی یکی به خاطر اعتقاد به این که دندونهای اون اسب پیش کشی رو نمیشمرن...یه ساعت امگا کادو میخواد !! من واقعا از این دوست عزیز کمال تشکر و قدر دانی رو میکنم ...خسسسسسسسسسسسته نباشیییییییی !!!!   

هنوز خونه ایده آل پیدا نشده و اون همسایه های خوشبخت ما رو پیدا نکردند !!

مطالعه رو به صورت جدی شروع کردم ...اون هم از نوع تخصصی .....هر شب حداقل یک الی یک ساعت و نیم مطالعه میکنم ....و اصلا خستگی و اینا هم به مطالعه ربطی نداره ...

دیگه اینکه دیشب با بیزی و شکیب رفتیم کافه کوبا تو میلاد نور و خیلی خوب بییید ... مخصوصا قسمت ورود به پارکینگش و جای پارک علی !!!!!!‌

 

 

 

 

 

ماراتن عروسی دوستان شروع شد !!!!!

نوستالژی برفی ...

 

 

 

اولا که : امروز کلی انرژی دارم.....وقتی هوا برفی میشه من پر از انرژی میشم..شاید به خاطر این باشه که من یک مار زمستونیم ! دیشب که میومدیم خونه ... از پاساژ که اومدیم بیرون داشت برف ریزو قشنگی میومد ..... من برف رو وقتی که شبه و از کنار نور چراغای خیابون میشه دیدش ، خیلی دوست دارم .وقتی برف میاد یک حس نوستالژیک عجیب قر و قاطی به آدم دست میده !!! هر چی خاطره خوبه به یاد آدم میاد ..از روزای دبستان..دبیرستان..دانشگاه ..کار و ... آدم دلش میخواد توی یک اتاق گرم ،پشت یک پنجره قدی بشینه ... یه چای داغ دستش بگیره ...به برفای پشت پنجره نگاه  و به خاطرات عجیب و غریب روزهای گذشته فکر کنه ....

دوما : تصمیمهای مهم تو زندگی ...هدفهای بزرگ و مهم می خواد ......با هدفهای بزرگ و مهم به تصمیم های بزرگ فکر میکنیم ...

سوما‌: دیشب چهارتایی رفتیم یه کافی شاپ باحال !! توی منوش نوشته بود ساندویچ بر حسب سفارش !! من گفتم : یعنی چی ؟ گفت: یعنی شما ساندویچ سفارش میدید ما میریم از مغازه بغلی میخریم !!!!

چهارم : نمی دونم چرا اصلا تو تهران خونه پیدا نمیشه !!! یه خونه معمولی ها ! ما یه خونه میخواهیم که فقط چند تا شرط داشته باشه : بالای ۱۵۰ متر باشه ...طبقه همکف نباشه ..آسانسور داشته باشه ...ترو تمیز و شیک باشه..کفش پارکت باشه .... نورگیر باشه...شمالی باشه..پارکینگ داشته باشه ....نمای بیرون از تک تک پنجره هاش خیلی خوب باشه ...آشپزخونش اوپن نباشه ..تمام چوبی باشه ..آشپزخونش بزرگ باشه ... راهروهاش شیک باشه ..لابی داشته باشه..نماش قشنگ باشه ..سرایدار داشته باشه ...کم واحد ..حتی الامکان تک واحدی باشه ....سه تا اتاق خواب داشته باشه ..محلش خوب باشه ...از همه مهمتر گرون نباشه و ...................................................

من نمی دونم چرا همچین خونه عادی و معمولی ای اصلا نیست ؟!؟!؟!؟!؟

پنجم :‌دوستان گرامی بنگاه شادمانی راه انداختن و همه دارن تند تند عروسی میکنند..ظرف ۳ هفته ۴ عروسی !!!!!!!!!!

 

فلسفه ازدواج

 

 

 

 تو این فیلمه آل پاچینو یه چیز باحال گفت ! گفت : آخرین کار مشترکی که من و همسرم انجام دادیم، ازدواج بود !!!

(این عکسه مال براید کرپه ..من خیلی دوست دارمش )

field of Gold

 

 

 

دیباچه : نمیدونم چه فیلمی بود یا سریالی ....... من روی تیتراژ پایانی روشنش کردم :

بار الهی ! به من قدرت بده که عاشق بمانم..که عاشق ماندن هزار بار سخت تر از عاشق شدن است ....

 

بدنه : Sting داره Field of Gold  رو می خونه :

You'll remember me when the west wind moves
Upon the fields of barley
You'll forget the sun in his jealous sky
As we walk in fields of gold
.........


I never made promises lightly
And there have been some that I've broken
But I swear in the days still left
We'll walk in fields of gold
We'll walk in fields of gold

 

انتها : آقای راننده حرف جالبی زد ! گفت : خانوم...زندگی به آدم خیلی فرصت میده..مهم اینه که فرصتها رو درک کنیم !

کلاه و فرهنگ شهری !

 

واقعا کلاه چه نقش مهمی در با فرهنگ بودن و بی فرهنگ بودن آدمها داره !!!

این روزها خیلی در کوچه و خیابون شهر میشه دخترها و پسرهایی رو دید که کلاه به سرشون گذاشتن و هر کدوم در نوع خودشون تو دنیای خودشونن ...

مثلا برو بچه های هنری با کلاههای  رامبراندی

کلاههای کپ ....

پارچه های سر سرخ پوستی ..

کلاههای نقاب دار ورزشی...

کلاههای پشمی سوییسی ...

خانمها با کلاههای سبک اتریشی و انگلیسی و ......

برای اولین بار بود که خیلی از غرب زده و شرق زده بودن خودمون احساس رضایت میکنم ..چون اگر دوستان میخواستن به سبک سنتی کلاه بوقی و ناصرالدین شاهی سرشون بزارن .....احتمالا تلفات کوری و کری در هنگام دعواهای شهری به شدت بالا میرفت  و واقعا نا امنی تو شهر زیاد میشد !!!! ......

 

کریسمس و اصفهان ...

 

 

خوب اینم یک جورش بود ...همش میگفتم که ای کاش الان پارسال بود و من روز کریسمس در کنار رودخونه تیمز ،ترکی روز کریسمس رو میخوردم....اما..

خیلی جالب بود....برای نمایشگاه به اصفهان رفته بودم ..... و بازدید از نماینده ها..از پنجره دفتر آقای نماینده یک صلیب دیده میشد...

گفتم آقای نماینده این کجاست..

گفت که مال کلیسای وانگه دیگه !! ..

راستش یکم خجالت کشیدم..چون اصلا نمیدونستم کلیسای وانگ چیه ؟ و کجاست ! ؟

خلاصه اینکه تو یک هوای بارونی ..تنها رفتم  توی یک کوچه ای که دارن سنگ فرشش میکنن...رسیدم جلوی کلیسا..محل خرید بلیط !

سلام ..می دونم تعطیله..اما میشه رفت تو ؟

واقعا زیبا بود..نقاشی های روی سقف و دیوار آدم رو گیج میکرد .....در حالی که توی تالار اصلی کلیسا بودم..نشستم روی نیمکت جلوی صحن کلیسا و داشتم  صندلی قدیمی و صلیب زیبای روبرو نگاه میکردم..ناخود آگاه دعا به زبونم اومد .و پس از مدتها با تمام وجود با خدا حرف زدم و دعا میکردم....نمیشه توصیف کرد که چه حس عجیبی داشتم..چون در کلیسا رو بسته بودن..خودم بودم و خودم ........

به نشانه ها اعتقاد دارم این تصادفی نبود .... من در در این روز ....در اصفهان باشم و در حالی که وقت بازدید تموم شده ..به راحتی وارد بشم و به تنهایی در اون محل رویایی بشینم و دعا کنم ........

یک دفعه یکی از پشت گفت : عیدت مبارک دخترم ....از ترس پریدم ....

کشیش پیر کلیسا بود ....فراموش کرده بودم به کلی .......   امروز روز کریسمس بود !!  .........