مزخرف ترین تعطیلات !!! تنهای تنها بودم ......حتی حوصله نداشتم غذا درست کنم..دو روز گذشته بابا غذا درست کرد. دیروز خوراک ماهیچه خوشمزه ای درست کرده بود ! ..کیومرثم با ساناز و بقیه رفته دشت لار. قرار بود منم برم .اما نرفتم..اشتباه کردم.....یهو حالم بد شد ! واقعا الان که دارم مینویسم احساس کردم واقعا تنهام ... خیلی حوصلم سر رفته ...خیلی ... بابا با دوستاش قرار داشت...زنگ زد بهم از بیرون..بد موفعی زنگ زد...سر حال نبودم ! ؛) نیم ساعت بعد اومد خونه...دلم سوخت براش ...
من یه عادتی دارم که به نظر خودم خوبه .... ! وقتی کسی رو ناراحت میکنم،سعی میکنم خودم رو جای اون بزارم و درک کنم که چرا اون رو انقدر ناراحت کردم. چه نکته ظریفی وجود داشته که با عمقهای مختلف اونو ناراحت کرده ؟ ..همیشه چیزی ورای ظاهر مساله هست که آدم وقتی بهش توجه میکنه که بخواد مساله رو حل کنه... به اون میگن مجهول ! تا وقتی که کسی نخواد مساله ای رو حل کنه به اهمیت اون مجهولها پی نمیبره ... خوب این عادت منه ..ولی ای کاش وقتی یکی از اونایی که دوسشون دارم و میدونن که دوسشون دارم من رو میرنجونن ...سعی میکردن تا حدی درک کنن که چه چیزی جدای از ظاهر ساده مساله میتونه یک نفر رو اذیت کنه... همیشه نباید سعی کرد به یکی فهموند که اشتباه کرده و اشتباه برداشت کرده..شاید لازم باشه که به رفتار خودمون هم دقت کنیم و ببینیم که هر نکته ای در چه جایگاهی قرار داره ... روح آدما احتیاج به مراقبت خاصی داره که با دو تا کلمه قشنگ نمیشه راضیشون کرد....همیشه وقتی از دست یکی خیلی ناراحتم به طرف مقالابلم میگم و وقتی که حرف از دلم به زبونم میاد...دیگه هیچ چی از کینه و ناراحتی تو دلم نمیمونه....اما امان از روزی که اون احساس رو نشه کلمه کرد وهیچ وقت نتونم به زبون بیارمش..همیشه میمونه ته دلم و بالاخره یه روزی اذیتم میکنه ... یه چیز دیگه هم هست... بیخیال دیگه...بسه غر زدن من...
اونی که ناراحتم کرده به اندازه سر سوزن نفهمیده که چرا ناراحت شدم و به اندازه سر سوزن هم تلاش نکرد که درک کنه ! این نشون دهنده اهمیت آدما برای همدیگه ست.... برای خودم متاسفم !
should i be sad when i see the empty spaces
i've made for those i luv
or should i just laugh it over and acknowledge that
my friends and i just have different tastes
that they might not like what i like
that they might be not quite like me in any way...
then why have them as friends
is a question i want to ask.
why have them as friends...
aren't friends for sharing?
should i share when they don't share my likings?
ها چی ؟
چرا گرفته دلت - مثل آنکه تنهائی - چقدر هم تنها ! خیال می کنم دچار آن رگ نهان رنگها هستی ! / می بینمت / تا بعد
وبلاگ خوبی داری خوشم اومد
سر بزن
:)
اخ گفتی ....
چه تعطیلات مزخرفی بود ...
راستی منم حوصله ام سر رفته ...
تا یک جاهائی خوندم عالی بود
به من هم سر بزن
دوست داشتی لینک به هم بدیم بگو ...
تقصیر خودته دختر کله شق .... بهت گفتم با ما بیا .. گفتی نمیام ... بعدشم با فسقلی فسقلی منو مسخره کردی ... حالا خوبه منم مثه تو بگم دلم خنک شد ؟ راستی ایندفعه که بهت گفتم بیا بریم ... بیا بریم ... نشین زانوی غم بغل بگیر ....
آقا من هی خوندم دیدم بازم اون پایین هست.. هی خوندم رفتم پایین دیدم باز عکس هست. باز رفتم پایین دیدم بازم عکسه !بابا مگه تو عکاسی !
هه هه
قشنگه خونت. رنگ و وارنگ از همه رنگ. معلوم هم هست که اینکاره ای.. همون کاره کاپیوتری و اینا !از دیزاین و عکسا..
فعلا زت زیاد
زیبا نوشتی .....
سلام.وبلاگ جالب داری و همینطور عکسهای قشنگی. این تعطیلات نیز بگذرد غم مخور.راجع به درک آدمها از رفتارشون با آدمها هم شاید اگر هیچ انتظار نداشته باشیم تحمل رفتارشون راحتتر باشه وگرنه کل عمر باید غصه این کارها را خورد
وبلاگ زیبایی است.
اینا که شما فرمایش فرمودین ؛ توضیح واضحات بود اگه ناراحت نمیشی از حرفم....میدونی؟ یه چیزی هست بهش میگن : مسیر ! ...حالا..هی برو هی برو ..هی برو......به قول شمالیا: اااااااااااوووووووو هنوز کلی باید بریم..هممون !
دروووووود....بر تو !...زیبا نوشتی و مینویسی!....همین...
اونم باید خودشو جای تو بگذاره . و تو رو درک کنه .
سلام هاله جان
ممنون که به وبلاگم اومدی ولی اون جملت (هر نفس قدمیست به سوی مرگ )هر چند درسته ولی تن آدم رو میلرزونه
وبلاگت زیباست
خوشحال شدم که با هات آشنا شدم (:
خیلی خیلی متشکر و ممنونم
که عیب و ایرادهاش رو گوش زد کردی
ولی یه چیزی
هیچ نگران نباشید/ چاره مشکل اینه /معرفی میکنم/ ...
سلام هاله جونم... از محبتت ممنونم عزیزم... مهرت فزون.
خوش آمدی هاله خانم / مرسی از اینکه به من سرزدی / سایتت قشنگه با اجازه بهم لینک بدیم ؟
سلام. خوشحالم که دوباره آمدی. اهالی بلاگ اسکای را گم کرده بودم!
ای بابا . . . بازم خوب است که غذات به راه بوده . . . .
موفق باشی . مرسی
چه وبلاگ فوق العاده ای ... درود بر تو
سلام
بازم خوبه اینجا سرت گرم می شه . به فکر اونایی که هیچ کاری برای سرگرمی ندارن هم باش .
فردا دوباره آغاز می شه باز .
موفق و شاد باشی .
ممن.ن که بعضی وقتا به weblogام سر می زنی
سلام .می گم اصلا فکرش را نکن .دو روز دیگه مطمئنم که یادت می ره و اگه یه موقع این ها را دوباره بخونی با خودت می گی الکی غصه خوردم.
یه ایده ی عال دادم تو وبلاگم حتماْ برو بخون . اگه دیدی خوبه توهم تو وبلاگت مطرح کن . ممنون.
هاله جان ... لینکیدمت ... (فقط خواهشا مثبت فکر کن)
سلام بر هاله خانوم ... هاله جان من اصلا حوصله بلگ گردی ندارم ولی نمی دونم چی شد که آدرستو دیدم و اومدم اینجا .... رلستشو بخوای از این مسئله هم خیلی خوشحالم ... هم نوشته هات و بلاگت خیلی خوش سلیقه ست .... موفق باشی ...ارسلان
بچگانه.....چقدر بار هستی ات سبکه هیچوقت به بیهودگی نمیرسی ازاین یکنواختی سبک؟
بازم خوبه که به این چیزا فکر میکنی. برای خیلی ها اصلا مهم نیست که چه رفتاری نسبت به دیگران دارند.
سلام هاله. خوشحال میشم که داستانهاتو بخونم. ولی باید دوتا لطف به من بکنی.اول اینکه اونا رو یکی یکی بفرستی و دوم هم اینکه اگه انتقادی چیزی کردم ناراحت نشی. بازم ممنونم که اجازه میدی اونا رو بخونم.
عجب
هاله خانومی گل هر وقت میام اینجا دلم بیشتر برات تنگ میشه ....... میدونی این نوشته ات چقدر آرومم کرد !!؟؟؟ بذار این امتحان آنالیز رو بدیم ..... باید ببینمت حتما ....... خوب باشی عزیز ...
همونطور که خودت بار ها بهم گفتی تنهایی جزئی از وجود آدمهاست .... و همه آدمها به نوعی تنها هستن ... تنهایی فرصتی برای بهتر فکر کردن .... راستی از اون اخلاق خوبت درس اخلاقی گرفتم .... منم از این پس سعی میکنم که وقتی کسی رو آزردم خودم رو بجای اون بذارم .....
مثل همه روزها
مادر، در را که باز کرد، بوی نان تازه و سرمای بیرون با
هم پیچید توی اتاق. با شنیدن صدای به هم خوردن در، پسر
سرش را از روی کتاب بلند کرد. مادر درحالیکه چادرش را به
جالباسی کنار در آویزان میکرد، پرسید: « تموم شد
بالاخره یا نه؟ » پسر خسته آه کشید: « ریاضی داره تموم
میشه. اما مامان! دیکته چی؟ » مادر، در حالیکه نانها
را از کیسه پارچهای درمیآورد، بطرف چراغ علاءالدین
وسط اتاق رفت. « خوب ? اینم که درسته » و بعد از پسر
پرسید: « چی گفتی؟ ». پسر سرش را کج کرد: « کِی بهم
دیکته مو میگی مامان؟ » مادر بطرف آشپزخانه به راه
افتاد: « حالا تو اول ریاضی تو تموم کن ?»چند لحظه بعد،
صدای به هم خوردن ظرفها و باز و بسته شدن متوالی در
یخچال از آشپزخانه بلند شد. پسر ناگهان فریاد زد: «
مامان ? مامان! » مادر هراسان از آشپزخانه بیرون دوید.
نگاهی سرسری به اتاق و چراغ وسط آن انداخت و پرسید: «
چیه؟ چی شده؟ » پسر دوباره سرش را کج کرد: « موهام خیلی
بلند شده ها ? میترسم آقای ناظم فردا نذاره برم سرکلاس.
» مادر، دستهای خیسش را با به دامنش کشید و آنها را خشک
کرد، بطرف پسر رفت و انگشتانش را در موهای پرپشت و بلند
او فرو برد: « خوب کار درستی میکنه اگه نذاره بری
سرکلاس » و بعد به روی پسر لبخند زد. پسر چهره در هم
کشید: «اِ مامان!» و بعد پرسید:« مامان برم سلمونی؟ »
مادر از پنجره نگاهی به بیرون انداخت: « نه.
صبرکن بابات بیاد، اگه اجازه داد برو » پسر دوباره اخم
کرد:« مامان! بابا که هیچ وقت اجازه نمیده. آخرش میگه
بیا سرتو خودم با ماشین بزنم. » صدای مادر از آشپزخانه
بلند شد:« خوب مگه چه عیب داره؟ » پسر بغض کرد: « هیچی ?
اصلاً هم عیبی نداره ? فقط موهامو میکنه تو هم خیالت
راحته که موهاتو با اون ماشین لعنتی کوتاه نمیکنن دیگه
? خسته شدم دیگه بابا! چرا نمیذارین برم سلمونی؟ » مادر
در آستانه درآشپزخانه ایستاد و به چارچوب در تکیه کرد: «
ببین! » و با انگشت به پنجره اتاق اشاره کرد: « ببین!
هوا داره تاریک میشه تو این تاریکی که نمیشه خودت تنهایی
پاشی بری سلمونی» و پس از چند لحظه مکث ادامه داد: « اون
وقتی که رفتم نون بگیرم باید میگفتی. اون وقت با خودم
میبردمت سلمونی.» پسر فریاد کشید: « نخیر! اون موقع هم
اگه میگفتم، یه چیز دیگه میگفتی » و رویش را از چارچوب
در آشپزخانه برگرداند.کمی که گذشت، صدای پسر دوباره بلند
شد: « مامان! » مادر از آشپزخانه پرسید:« چیه؟ تموم شد؟
» پسر درحالیکه کتابهایش را از روی زمین جمع میکرد گفت:
« آره! ریاضی تموم شد. بیا دیکته بگو». مادر این بار با
تحکم گفت: « صدبار گفتن نگو آره بگو بله » پسر بی حوصله
گفت: « خوب بله » و بعد بطرف چراغ وسط اتاق به راه
افتاد. مادر گفت: «وسایلتو جمع کن، بذار تو کیفت? فقط
دفتر دیکتهات بیرون بمونه و کتاب و مداد و پاک کن ?
فعلاً هم یه کم تلویزیون نگاه کن تا من بیام »صدای
تلویزیون که بلند شد، همزمان صدای قهقهه پسر به هوا رفت.
با خنده اول، مادر نگاهش را بطرف در آشپزخانه برگرداند و
با لبخند به پسرش که روی زمین دراز کشیده بود ? نگاه
کرد. از چارچوب در آشپزخانه، تنها پای پسر پیدا بود که
با هر خنده جمع میشد و بعد از مدتی دوباره به همان حالت
اول برمیگشت. مادر بطرف اتاق به راه افتاد. اما از
میانه راه برگشت، دستی به موهایش کشید و از همان جا گفت:
« مواظب باش پات نخوره به چراغ، بیفته » چند لحظه بعد،
همراه با صدای خندههای پسر، تنها چراغ از میان در پیدا
بود.آخرین ظرف که شسته شد و آخرین کبریت نیم سوخته که در
ظرفشویی افتاد، مادر بطرف اتاق حرکت کرد و یک راست رفت
سراغ کتاب پسر که بسته و مرتب، روی زمین کنار پسر دراز
کشیده بود. مادر گفت: « بسه دیگه، بیا ? » چشمان بسته
پسر و صدای نفسهای منظم او، رشته کلام مادر را قطع کرد.
مادر دستش را بطرف شانه پسر برد و او را کمی تکان داد.
با تکانهای مادر، صدایی نامفهوم از پسر بلند شد و به
پهلو غلطید. با این حرکت، مادر از بیدار کردن پسر منصرف
شد. از رختخوابهای گوشه اتاق پتویی برداشت و روی پسر
انداخت. چند دقیقهای بیهدف در اتاق چرخ زد و باز بالای
سر پسر رفت. روی زمین، کنار او زانو زد و انگشتانش را در
موهای پسر فرو برد و به نوازش آنها پرداخت. سپس آرام و
زیرلب گفت: « تقصیر خودته. دفعه بعد، زودتر بگو؛ خودم
میبرمت سلمونی. » مادر به پنجره اتاق نگاه کرد که هوای
گرگ و میش غروب، حجم آن را پر کرده بود.