بالا افتادن !
بالا افتادن !

بالا افتادن !

فاصله....





از نظر من...... دوستی ار راه دور..از یک فاصله زیاد ..نیازهای زیادی از آدمها رو ارضا نمی کنه
 ... مثل حسی که از نگاه کردن به چشمهای یک دوست  برانگیخته میشه..مثل حسی که از ساعتها حرف زدن با یک دوست .....  مثل حس خوب دیدن..مثل آرامشی و اعتمادی که از بودن در کنار یک نفر،از شنیدن صدای نفسهاش ، میشه لمس کرد..مثل هزار تا حس خوب دیگه ! ..... اما زمان رفتن به کدوم یک از اونها فکر میکنیم؟ .....

وقتی اون رفت ..گفت که برمیگرده ...اما هیچ وقت برنگشت .... گفته بود اگر نخوای نمیرم..اما مگه میشه جلوی پیشرفت کسی رو گرفت ؟...اما اون هیچ وقت بر نگشت و هیچ وقت هم برنخواهد گشت ...مدتهاست بهش فکر نمیکنم..گذاشتمش یه گوشه خیلی دور از ذهنم وبرای همیشه بایگانیش کردم..امروز رو با آدم امروز بیشتر دوست دارم .. ! ..اما هر وقت حرف رفتن کسی رو میشنوم بغض گلوم رو میگیره ......این زمانه که دوست دارم شیده اینجا باشه..باهاش حرف بزنم ..نصیحتم کنه ..دستم بندازه..باهام حرف بزنه ..بخندیم..ادام رو دربیاره و همه چی یادم بره ...اما چه فاییده که شیده خیلی دوره..خیلی .....خیلی...خیلی .......چقدر دلم براش تنگ شده ! مطمئنم هیچکدوم از اونایی که رفتن ..برای تصمیم رفتنشون یک لحظه هم به دلتنگیها فکر نکردن..حق هم داشتن..... و اونهای دیگه هم به این فکر نخواهند کرد....اونها هم حق دارن ...منم حق دارم..اما باید حداقل حس اونای دیگه رو درک کرد (رفتارت خیلی زننده است..دیگه هیچی بهت نمیگم  !‌).......اما کسی که میخواد بره ..بالاخره یک روز میره و هیچ چیز هم جلوشو رو نمیگیره ..این رو از نگاهشون میشه فهمید........تنها میشه براشون آرزوی روزهای خوب و روشن و موفقیت آمیزی کرد  و شروع کنی به فکر کردن درباره روزهای خوبُ روشن و موفقیت آمیز خودت !! چون همه همین کار رو میکنن و یک زمان سرت بالا میگیری و میبینی که همه رفتن ..و تنها و حیران اطرافت رو نگاه میکنی  ...هیچ کس با حس من زندگی نمیکنه ...هر کس با حس خودش و تصور خودش از زندگی و آدمای اطرافش زندگی میکنه ..........

یک زمانی احساس میکردم که خیلی خودخواهم .....با زره آهنی رفتم به جنگ خود خواهی...خیلی سخت بود...آروم شکستمش ......بعد سرم رو بالا گرفتم..دیدم همه خودخواهن ....اونقدر که ممکنه زیر هجومشون آدم رو له کنن.....حالا میخوام دوباره خودخواه باشم ...چقدر سخته !...دلم گرفته.........

....احساس خستگی میکنم ......
شب بخیر ....

نظرات 22 + ارسال نظر
تایتانیک چهارشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 10:59 ب.ظ http://www.titanic867.blogsky.com

سلام آفرین خیلی عالی بود یه سری هم به من بزن اگر مایل بودی لوگوی منو هم تو وبلاگت بزار منتظرتم فعلا بای

سیما چهارشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 11:02 ب.ظ http://hysteria.persianblog.com

رفت و رفت او را صدا کردم ولی نشنید و رفت.....در سیاهیهای شب بر وعده ها خندید و رفت/

الهه چهارشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 11:14 ب.ظ http://elahe23.blogsky.com



سلام دوست عزیز ‏
وبلاگت فوق العادست من خیلی خوشم اومد امیدوارم جاودان بمونه.بازم بهت سر میزنم و برات آرزوی موفقیت ‏میکنم ..................................خدانگهدار

یک هموطن چهارشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 11:17 ب.ظ http://www.mortazavi.ca/weblog

با درود. یاد این شعر شاملو افتادم:

گفت می آیم .....سحر شد و نیامد
نیامد .و نخواهد آمد،زیرا او هیچ پیمانی نبست که نشکست....
او هیچگاه نسوخته تا معنای سو ختن را بداند ...او هیچ و قت درد نکشیده تا بداند
درد چیست
او هر گز در انتظار نمانده تا از تلخی انتظار با خبر باشد.

ققنوس چهارشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 11:26 ب.ظ

موافقم ...اگه آدم خودخواهیشو بذاره کنار ... دیگران خیلی راحت از آدم سو استفاده میکنن ... بعضی وقتا لازمه آدم اینجوری باشه دیگه

دیوانه پنج‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 12:15 ق.ظ http://divane.blogsky.com

اگه دنبال کار عزیزترینت باشی .
تا کاراش راست و رسی بشه که بره .
چی میگی وخالا از دلتنگیش دیگه حوصله خودت را هم نداشته باشی .

DayDaD پنج‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 12:20 ق.ظ http://daydad.blogspot.com

رفتن همیشه پر غمه؟ شاید ... برای من روز شادی خواهد بود ... یک روز که انتظارشو می کشم هر روز ... هر ساعت و هر نفس !

پریسا پنج‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 01:46 ق.ظ http://www.parisssa.blogspot.com

خوبه که همه اینا رو می دونی سخت!

عمو رضا پنج‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 02:30 ق.ظ http://amooreza.blogsky.com

نه در رفتن حرکتی بود
نه در ماندن
سکونی

کیمیا پنج‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 08:01 ق.ظ http://ximia.blogspot.com

وقتی ادمها برای زمینی که گرده مرز تعیین کردن فکر نکردن این ور مرز و ان ور مرز چه مشکلات و مصیبتهایی بوجود می اره یکی از بزرگترینهاش همینهایی که نوشتی ... اما من همیشه فکر می کنم ادم هر کجا که بره بازم پاهاش روی زمینه ... همون زمینی که گرده و تمام دوستای ادم هم روی همون زندگی می کنند ... شبت به خیر:)

رضا پنج‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 08:33 ق.ظ http://reza-n.blogspot.com

شاید باورت نشه ولی این داستان زندگی منه و با ااینکه نباید به من ارتباط داشته باشه٬‌ بزرگترین ضربه ها رو به من زده
-------------------------------------------------------------------
در ضمن لینکت هم گذاشتم تو وبلاگم
( اجازه٬ بی اجازه )

فرناز پنج‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 10:31 ق.ظ

خیلی زیبا بود واقعاْ نمی دونم که چی بگم و کاملاْ حق با توء
:( همه وقتی که می خوان برن نمی گن که دیگه هیچ وقت برنمیگردن ولی آدم خودش هممممممممممرو می فهمه و اینه که خیلی دردناکه ...

ناشناس پنج‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 03:42 ب.ظ

بابا ...... نه به باره ....... نه بداره ...... اصلا معلوم نیست چه خبره....... الان هم تصمیم بگیرم برم یک سال دیگه میشه...
مگه به این راحتیا میشه رفت .
تازه حالا خدا رو چه دیدی شاید توهم آمدی..... !!!!
چرا از امروزت لذت نمی بری که از الان داری غصه یکسال دیگه رو میخوری....
یک سیب رو که بندازی بالا هزارتا چرخ میخوره تا بیاد پایین...
پس نگران نباش و از زندگیت لذت ببر....... از هر لحظه اش...

از کلوچه چه خبر ؟؟؟!!!!

دلقک پنج‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 08:14 ب.ظ http://aavin.blogspot.com

حالیمه چی میگی هاله! حالیمه

دلقک پنج‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 08:15 ب.ظ http://aavin.blogspot.com

چند تا آرزو گذاشتم تو پاکت انداختم تو صندوق. اگه آرزوی دلقکای پیر اون بالاها خریدار داشته باشه.

دلقک پنج‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 08:16 ب.ظ http://aavin.blogspot.com

می خوام برات چای بریزم. تلخ می خوری یا با شکلات؟

مهری پنج‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 11:15 ب.ظ http://mehrinameh.persianblog.com

salam , man har do halat ru tajrube kardam ,yani ham khudet bemuni o digari bere...ham tu beri o digari bemuneh...juftesh azabam dade ziyad,kheili vali omidvaram tu behtar beshi o khudkhahi ham dardi ru dava nemikone be khuda...khush bashi...

گلی جون جمعه 1 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:23 ب.ظ http://girl.blogsky.com

چه قدر جالب....
چه عالی....
چه دیدگاه باحالی....

صون شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 09:59 ق.ظ

درسته هاله جون . دقیقا حرف دل منو زدی آخه خیلی جالب بود که من فکر می کردم دیگه عشقم برای عشقم کمی کم شده اما تازه پنجشنبه بود که فهمیدم نه بابا حالا حالا ها من بیچاره آویزونه عشقم و عمرم و نفسم هستم . وای هاله خیلی سخته . الان که دارم اینو می نویسم اتاقم سرده و آدمهای اون تو ناراحتم می کنن و مثل این می مونه که دست رو خرخره من گذاشتن .دلم میخواد تو کوه جیغ بزنم و گریه کنم تا خدا عشقم رو به من بده برای همیشه . خوب میخوامش . خواستن جرمه . برای دل من هم که شده یه جواب کوچک بده اون وقت من براش می میرم.هاله .صونا خیلی دلتنگه...

Hamed پنج‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:14 ب.ظ http://majnoonian.net

سه تار یکشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:19 ب.ظ http://www.3-tar.blogsky.com

این مشکل بیشتر دخترهاست
به نظر من دخترها از عشق هیچی نمیدونند
اونها فکر میکنند که عاشقند!!!
به هر حال از رک صحبت کردنم عذر خواهی میکنم.

سهیلا دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 04:51 ب.ظ

سلام یاده خودم افتادم که وقتی قرار بود برم به دلتنگیها فکر کردم و نرفتم. به نظرت اشتباه کردم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد