از نظر من...... دوستی ار راه دور..از یک فاصله زیاد ..نیازهای زیادی از آدمها رو ارضا نمی کنه
... مثل حسی که از نگاه کردن به چشمهای یک دوست برانگیخته میشه..مثل حسی که از ساعتها حرف زدن با یک دوست ..... مثل حس خوب دیدن..مثل آرامشی و اعتمادی که از بودن در کنار یک نفر،از شنیدن صدای نفسهاش ، میشه لمس کرد..مثل هزار تا حس خوب دیگه ! ..... اما زمان رفتن به کدوم یک از اونها فکر میکنیم؟ .....
وقتی اون رفت ..گفت که برمیگرده ...اما هیچ وقت برنگشت .... گفته بود اگر نخوای نمیرم..اما مگه میشه جلوی پیشرفت کسی رو گرفت ؟...اما اون هیچ وقت بر نگشت و هیچ وقت هم برنخواهد گشت ...مدتهاست بهش فکر نمیکنم..گذاشتمش یه گوشه خیلی دور از ذهنم وبرای همیشه بایگانیش کردم..امروز رو با آدم امروز بیشتر دوست دارم .. ! ..اما هر وقت حرف رفتن کسی رو میشنوم بغض گلوم رو میگیره ......این زمانه که دوست دارم شیده اینجا باشه..باهاش حرف بزنم ..نصیحتم کنه ..دستم بندازه..باهام حرف بزنه ..بخندیم..ادام رو دربیاره و همه چی یادم بره ...اما چه فاییده که شیده خیلی دوره..خیلی .....خیلی...خیلی .......چقدر دلم براش تنگ شده ! مطمئنم هیچکدوم از اونایی که رفتن ..برای تصمیم رفتنشون یک لحظه هم به دلتنگیها فکر نکردن..حق هم داشتن..... و اونهای دیگه هم به این فکر نخواهند کرد....اونها هم حق دارن ...منم حق دارم..اما باید حداقل حس اونای دیگه رو درک کرد (رفتارت خیلی زننده است..دیگه هیچی بهت نمیگم !).......اما کسی که میخواد بره ..بالاخره یک روز میره و هیچ چیز هم جلوشو رو نمیگیره ..این رو از نگاهشون میشه فهمید........تنها میشه براشون آرزوی روزهای خوب و روشن و موفقیت آمیزی کرد و شروع کنی به فکر کردن درباره روزهای خوبُ روشن و موفقیت آمیز خودت !! چون همه همین کار رو میکنن و یک زمان سرت بالا میگیری و میبینی که همه رفتن ..و تنها و حیران اطرافت رو نگاه میکنی ...هیچ کس با حس من زندگی نمیکنه ...هر کس با حس خودش و تصور خودش از زندگی و آدمای اطرافش زندگی میکنه ..........
یک زمانی احساس میکردم که خیلی خودخواهم .....با زره آهنی رفتم به جنگ خود خواهی...خیلی سخت بود...آروم شکستمش ......بعد سرم رو بالا گرفتم..دیدم همه خودخواهن ....اونقدر که ممکنه زیر هجومشون آدم رو له کنن.....حالا میخوام دوباره خودخواه باشم ...چقدر سخته !...دلم گرفته.........
....احساس خستگی میکنم ......
شب بخیر ....
سلام آفرین خیلی عالی بود یه سری هم به من بزن اگر مایل بودی لوگوی منو هم تو وبلاگت بزار منتظرتم فعلا بای
رفت و رفت او را صدا کردم ولی نشنید و رفت.....در سیاهیهای شب بر وعده ها خندید و رفت/
سلام دوست عزیز
وبلاگت فوق العادست من خیلی خوشم اومد امیدوارم جاودان بمونه.بازم بهت سر میزنم و برات آرزوی موفقیت میکنم ..................................خدانگهدار
با درود. یاد این شعر شاملو افتادم:
گفت می آیم .....سحر شد و نیامد
نیامد .و نخواهد آمد،زیرا او هیچ پیمانی نبست که نشکست....
او هیچگاه نسوخته تا معنای سو ختن را بداند ...او هیچ و قت درد نکشیده تا بداند
درد چیست
او هر گز در انتظار نمانده تا از تلخی انتظار با خبر باشد.
موافقم ...اگه آدم خودخواهیشو بذاره کنار ... دیگران خیلی راحت از آدم سو استفاده میکنن ... بعضی وقتا لازمه آدم اینجوری باشه دیگه
اگه دنبال کار عزیزترینت باشی .
تا کاراش راست و رسی بشه که بره .
چی میگی وخالا از دلتنگیش دیگه حوصله خودت را هم نداشته باشی .
رفتن همیشه پر غمه؟ شاید ... برای من روز شادی خواهد بود ... یک روز که انتظارشو می کشم هر روز ... هر ساعت و هر نفس !
خوبه که همه اینا رو می دونی سخت!
نه در رفتن حرکتی بود
نه در ماندن
سکونی
وقتی ادمها برای زمینی که گرده مرز تعیین کردن فکر نکردن این ور مرز و ان ور مرز چه مشکلات و مصیبتهایی بوجود می اره یکی از بزرگترینهاش همینهایی که نوشتی ... اما من همیشه فکر می کنم ادم هر کجا که بره بازم پاهاش روی زمینه ... همون زمینی که گرده و تمام دوستای ادم هم روی همون زندگی می کنند ... شبت به خیر:)
شاید باورت نشه ولی این داستان زندگی منه و با ااینکه نباید به من ارتباط داشته باشه٬ بزرگترین ضربه ها رو به من زده
-------------------------------------------------------------------
در ضمن لینکت هم گذاشتم تو وبلاگم
( اجازه٬ بی اجازه )
خیلی زیبا بود واقعاْ نمی دونم که چی بگم و کاملاْ حق با توء
:( همه وقتی که می خوان برن نمی گن که دیگه هیچ وقت برنمیگردن ولی آدم خودش هممممممممممرو می فهمه و اینه که خیلی دردناکه ...
بابا ...... نه به باره ....... نه بداره ...... اصلا معلوم نیست چه خبره....... الان هم تصمیم بگیرم برم یک سال دیگه میشه...
مگه به این راحتیا میشه رفت .
تازه حالا خدا رو چه دیدی شاید توهم آمدی..... !!!!
چرا از امروزت لذت نمی بری که از الان داری غصه یکسال دیگه رو میخوری....
یک سیب رو که بندازی بالا هزارتا چرخ میخوره تا بیاد پایین...
پس نگران نباش و از زندگیت لذت ببر....... از هر لحظه اش...
از کلوچه چه خبر ؟؟؟!!!!
حالیمه چی میگی هاله! حالیمه
چند تا آرزو گذاشتم تو پاکت انداختم تو صندوق. اگه آرزوی دلقکای پیر اون بالاها خریدار داشته باشه.
می خوام برات چای بریزم. تلخ می خوری یا با شکلات؟
salam , man har do halat ru tajrube kardam ,yani ham khudet bemuni o digari bere...ham tu beri o digari bemuneh...juftesh azabam dade ziyad,kheili vali omidvaram tu behtar beshi o khudkhahi ham dardi ru dava nemikone be khuda...khush bashi...
چه قدر جالب....
چه عالی....
چه دیدگاه باحالی....
درسته هاله جون . دقیقا حرف دل منو زدی آخه خیلی جالب بود که من فکر می کردم دیگه عشقم برای عشقم کمی کم شده اما تازه پنجشنبه بود که فهمیدم نه بابا حالا حالا ها من بیچاره آویزونه عشقم و عمرم و نفسم هستم . وای هاله خیلی سخته . الان که دارم اینو می نویسم اتاقم سرده و آدمهای اون تو ناراحتم می کنن و مثل این می مونه که دست رو خرخره من گذاشتن .دلم میخواد تو کوه جیغ بزنم و گریه کنم تا خدا عشقم رو به من بده برای همیشه . خوب میخوامش . خواستن جرمه . برای دل من هم که شده یه جواب کوچک بده اون وقت من براش می میرم.هاله .صونا خیلی دلتنگه...
این مشکل بیشتر دخترهاست
به نظر من دخترها از عشق هیچی نمیدونند
اونها فکر میکنند که عاشقند!!!
به هر حال از رک صحبت کردنم عذر خواهی میکنم.
سلام یاده خودم افتادم که وقتی قرار بود برم به دلتنگیها فکر کردم و نرفتم. به نظرت اشتباه کردم؟