پسرک میخواست که به دنبال چیزی باشد...اما نمیدانست چه؟!
ازهرکه می پرسید..آنها هم نمیدانستند :
- آخراگرمی دانستیم که خود به دنبالش میگشتیم !
تا اینکه بالاخره یک روز ، پسرک فهمید :
- « سعی کن گرانبهاترین را بیابی »......
- پدر! من کجا میتوانم گرانبهاترین را بیابم ؟
- نمی دانم !شاید باید به آن دورها سفر کنی...خیلی دورها ....شاید گرانبهاترین آنجا باشد!
و پسرک رفت ......
آنقدر دور که حتی دیده نمیشد !
کوهها را گشت ...
....دشتها را گشت ....
.......رودها را گشت .......
...........راهها را گشت .....
و هیچ نیافت !
...روزی که پدر روی پرچین دور باغ نشسته بود و به دوردست نگاه میکرد..نقطه سیاهی را دید...
پسرک بازمیگشت....
...........آرام آرام... و.... غمگین !...........
.(ادامه دارد ).
سلام دوست عزیز ..... وبلاگ زیبایی داری...... البته به همرا ه متن های زیبا ...... لذت بردم .... موفق باشی .... تا بعد...
سلام .. ببخشید اما نظر باشه برا آخر قصه ... یا حق
سلام خوشحالم با بلاگ شما آشنا شدم مطالب با احساسی خاص بیان شده اند موفق باشی
ابجی گرانبها ترین ... ؟ دل ؟ عشق ؟ ... ولش کن اصلا ... خووووفی ؟
شک ندارم که آخرش یه پیام اخلاقی داره !
خب خب خب...
انگار همه زندگی همین جستجو باشه. جواب پیدا کنی یا نه .اینه که به زندگیت رنگ میده.
منم دارم به دنبال یه چیزه گمشده می گردم اما چه طوری پیداش کنم نم دونم . حتی نمی تونم یه قدم بلند شم وای به حال اینکه دور شم...
من که یادم نمیآد چیزی گم کرده باشم!!!
عجب پسر خنگی!
آقا پیدا کردش بپرس آخرش چند میده؟
jaleb bood montazere baghiayasham ta bebinam chi mishe...rasti chera pisham nemiyaaaaaay?! degh kardam
شاید من و اون پسرک یکی باشیم...
منتظر بقیش می مونم...