بالا افتادن !
بالا افتادن !

بالا افتادن !

سفرنامه -روز هشتم - confused



     به مونیتور زل زدم ....نمی تونم فکرم رو متمرکز کنم .....روز مفیدی نداشتم .....
هیچ کاری نتونستم بکنم .....پارسال این موقع نوشته های جالبی داشتم .......
شب دوباره می نویسم .....

سفرنامه-روز هفتم - دایره روزمرگی...




دیشب تا صبح بیدار بودم ...دیگه هوا که روشن شد انگار کلی ذوق کرده باشم از رخت خواب  پریدم بیرون ..حوصله ام سر رفته بود ....بلند شدم..رفتم بالا سر مامان...خواب بودن ...هنوز نشونه های درد تو صورتشون بود .....تو این سه روزه که مامان تو رخت خوابن ..اصلا نمی تونم نگاهشون کنم ...امروز روز مادر بود ...می خواستم قبل از اینکه از خونه برم بیرون بوسشون کنم..اما شاید دیشب از درد نخوابیده باشن ......از خونه اومدم بیرون...خیلی زود بود ...کلی راه رفتم..ساعت یک ربع به هشت رسیدم شرکت ....در شرکت بسته بود ..من اولین کسی بودم که بعد از آبدارچی سر کار رفته بودم ....سه ربع زودتر از همیشه سر کار بودم !!!
امروز کلی آدم به من زنگ زدن  و روز زن رو بهم تبریک گفتن ...!! اما از همه جالب تر صدای نرم و لطیف دو موجود خاص بود که با شنیدن صداشون عجیب ترین حس عمرم بهم دست داد..حسی که تا بحال تجربه نکرده بودم ...نا خودآگاه با شنیدن صداشون اشکم رومد ...اصلا انتظارش رو نداشتم ....خانوم خسروی گوشی رو گرفت و گفت که ازوقتی بیدار شدن می خواستن به من زنگ بزنن ....
قلبم تند تند میزنه ..انگار برای ادامه روز شارژ شدم ....احساس غرور کردم ....
روز شنبه پرکاری بود ...تا فکرم منحرف میشد به خودم می گفتم که حواست باشه هاله ...!
..... آخر وقت انگار که یک تریلی ۱۸ چرخ از روم رد شده..نه به خاط کار...به خاطر اینکه علاوه بر کار فکرم هم به شدت مشغول بود ....

به خاطر روز زن همه خانومها دعوت شدن به اتاق مدیر عامل....کادوی من یک اسپیکر ۴۴۰۰ کریتیو بود ....
اومدم به سمت خونه .....گل فروش بد جوری رو اعصابم بود ...
اومم تو خونه ...مامان هنوز تو رخت خوابن ....تازه از دکتر اومدن و چهارشنبه باید برن ام آر آی ....نمی دونم چرا دلم می خواست بشینم یک فصل گریه کنم .....
فردا صبح شیده  و بابا میرن شمال دو روزه  ...
خوابم نمی آد..اما این بار می خوام خودم رو خواب کنم ....

شب به خیر هاله


این قانون گرم آدمهاست
که از انگور باده میسازد...
و از ذغال آتش ...
این قانون ملایم آدمهاست
که آب را به نور تبدیل میکند
خوابها را به واقعیت
دشمنان را به برادران ...
و برادران را به دشمن ....

سفرنامه - شب ششم...دلگرفته .

 



جلوی کامپیوترم نشستم ..سرم درد می کنه .....همه فکرام رو کردم ...تمام روزهای گذشته رو پیش خودم مرور کردم...رفتارهایی که کردم و عکس العملهایی که دیدم ..رفتارهایی که دیدم و عکس العملهایی که نشون دادم ..گاهی اشتباه کردم ...گاهی درست رفتار کردم .. همه رو گذاشتم کنار همدیگه ...سهم من خیلی بیشتر از اینهاست .......حق من خیلی  بالاتر از اینهاست ..گاهی اوقات آدم از خیلی چیزها میگذره به امید اینکه روزهای آینده بهتر و بهتر بشه ....اما یک روز به خودش میاد و می بینه ..این گذشتن ها دلیل بر کمبود .. کوچکی و نادونی  آدم تلقی شده ...
ارزش گذاری کردم برای تمام اونهایی که برای من ارزش قائل هستن و نگاه کردم که ببینم کدومشون با  رفتارشون بهم نشون دادن؟؟؟ ... 
... ..در هر شرایطی بنا به توانایی هام تا حد ممکن با کسانی که دوستشون دارم همراهی می کنم ...برای حرفشون و خواستشون ارزش قائلم..اما تا کجا ؟! تا جایی که حرف و خواسته من هم برای طرف مقابلم ارزش داشته باشه ....همیشه متنفر بودم از این رفتار که هر رهگذری رو به عزیز ترین دوستم ترجیح بدم ...و هیچ وقت به خاطر هیچ کمکی..و هیچ همراهی ای منت بر سر کسی نزاشتم ....و خوشحالم که خداوند همیشه کمکم کرده تا حدی به بلوغ فکری برسم  و غرق ظواهر مادی وپوچ زندگی نشم .....برای غرق شدن و دلیل اون برای خودم توجیهات روشن فکرانه  ردیف نمی کنم ....با افتخار میگم که اگر غرق شدن در ظواهر پوچ و بی ارزش زندگی روشنفکری و دانایی به حساب می آد..من دختری هستم ..... کاملا امل ! و سنت گرا ...دوست دارم خیلی حرف بزنم ... وبلاگم تنها جاییه که وقتی دارم حرف می  زنم ..نه کسی قیافه حق به جانب می گیره ...نه کسی حرفام رو قطع می کنه ..نه کسی  جلوی ادامه  حرفم رو می گیره ...نه ......وقتی اینجا می  نوشتم  ..یکی میومد  کلوچه پخش می کرد ..یکی میومد فحش و بد و بیراه می گفت ..یکی میومد دعوت  نامه پخش می کرد واسه وبلاگش ..یکی  می خوند و فکر می کرد ....اما چیزی که برای من همیشه مهم بوده اینه که یک نفر به  حرفام  واقعا گوش کنه ....
..احساس ضعف می کنم ....


 
می خروشد دریا
هیچکس نیست به ساحل پیدا
لکه ای نیست به دریا تاریک
که شود قایق
اگر آید نزدیک
 
مانده بر ساحل
قایقی ریخته شب بر سر او
پیکرش را ز رهی نا روشن
برده در تلخی ادراک فرو
 
هیچکس نیست که آید از راه
و به آب افکندش
و در این وقت که هر کوهه آب
حرف با گوش نهان می زندش
موجی آشفته می رسد از راه که گوید با ما
قصه یک شب طوفانی را

شب به خیر ... 

سفرنامه -روز ششم - درس اخلاق




احساس امروز :‌می خوام بالا بیارم به خاطر همه احساس های منفی که بهم وارد شده ...
رنگ امروز :‌هفت رنگ بد رنگ .......
هوای امروز : گرفته ..نه ابری ..نه آفتابی ، انگار نفسم گرفته ......
فکر امروز :‌ چطور ممکنه ؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟؟!؟!؟!؟
جمله اخلاق امروز :‌ در رفتارت تجدید نظر کن ، خیلی زننده شده !!
درس اخلاق امروز :  نداریم !
خداحافظ ....

سفرنامه-روز پنجم -خانواده بای باییان !!





یکی از رسوم قدیمی خانواده ما - بای بای در هنگام خروج یکی از افراد خانواده بود !!

وقتی دبستان میرفتیم یه سرویسی داشتیم که اسم راننده اش ُ منوچهر خان بود ..میومد صبح به صبح ما رو از خونه می برد به دبستان رویا ... مامان بابای من عادت داشتن صبح به صبح که ما پایین وایمیسادیم ُ از بالا به ما نگاه می کردن تا منوچهر خان بیاد !!
با پیدا شدن مینی بوس منوچهر خان از سر کوچه بود که داستان شروع می شد ...
آقا چشمتون روز بد نبینه ..من و شیده با دیدن این ماشین سفید و سورمه ای به هیجان میومدیم  وبا تمام وجود !! شروع می کردیم به بای بای با مامان و بابا  !!! :))))  وقتی سوار سرویس میشدیم و سرویس را میوفتاد هم از اولین شیشه شروع به بای بای مبکردیم تاااا سرویس می رسید ته کوچه و ما از شیشه پشتی هنوز داشتیم با در و دیوار بای بای می کردیم..گاهی اوقات همچین بگی نگی بیخود و بی جهت بغضم هم می گرفت! جو بود دیگه..میگرفت آدم رو !!:))) یادش به خیر .....خیلی باحال بود ...
حالا این عادت هنوز هم باقی مونده .. این چند وقتی که شیده اومد اینجا ...صبح به صبح بنده باید با دو تا پنجره بای بای کنم !!!‌یکی مامان بابام..یکی ..شیده !!‌ :))

سفرنامه -روز چهارم -رابطه آدامس و کثیفی شهر !




تو تاکسی که میومدم ،رادیو داشت میگفت :
هر کس توی انگلیس آدامسش رو روی زمین بندازه ۵۰ پوند جریمه میشه .
من یاد پارسال نمایشگاه اله کامپ افتادم ...شرکت یک سری مهمون داشت که از سنگاپور اومده بودن ...روز اول بود که اینا می خواستن خاویار بخورن ...رفتیم جام جم که اون موقع خاویار می فروخت..چشمتون روز بد نبینه که اینا توی سوپر اونجا آدامس دیدن !!! چنان ذوق کرده بودن که نگو ...همه رفتن آدامس خریدن و با طرز کاملا دیدنی ای شروع به جویدن کردن ..دیگه حتی با هم حرف هم نمیزدن فقط آدامس میجویدن ....در نهایت هم تفشون کردن تو پیاده رو !! ....من از یکیشون پرسیدم که چه جالب که انقدر آدامس دوست داری ....برگشت گفت که آخه تو سنگاپور ممنوعه آدامس فروختن !!
گفتم چرا ؟
گفت چون مردم آدامس ها رو تف می کردن رو زمین و شهر کثیف می شد !!

سفر نامه -روز سوم - صبح و شروع روز




صبح با جا گذاشتن موبایل وانگشت شست دست عزیزم لای در تاکسی آغاز می شود ... الان به قول منوچهر !! انگشتم ذوق ذوق می کنه !! یکم هم قرمز شده ....

دیشب میخواستم یک سخنرانی کنم اینجا که خیلی دیر شد و اصلا به کل بی خیال سخنرانی شدم ...دیروز روز خوبی بود ......
خیلی کار دارم فعلاً ....
تا بعد ...
 

سفرنامه-روز دوم


الان روز سوم سفره..خیلی دیر شد و نتونستم به موقع آپدیت کنم...خاله مامان فوت شدن و تا اومدم خونه رفتیم پیش مامان جون ..دیگه نشد..تا بعد ...

سفرنامه-پایان روز اول

-شیده چشماش رو بسته....  
-ساعت ۵ و نمی دونم چند دقیقه...از فنی صدای دادو بیداد می آد ..ایران گل زده  ....
- ساعت شش و نمی دونم چند دقیقه : آقایی که از تو خیابون اومده و داره تو فنی فوتبال میبینه ..چه خوب نقد می کنه !!!!
- فوتبال و ساعت کاری تموم شده..و کارم هم همینطور.....چقدر هوس ساندویچ ژامبون کردم !
-گفت :‌هاله یادت نره کسایی که به هیچی اعتقاد ندارن براشون اتفاقای عجیب غریب می افته..
- دارم به شدت از اطرافم انرژی جذب میکنم ..تا چیزی می خواد مانع شه ...حواسم رو جمع میکنم .
- مو قشنگ صورتش سرخ شده...انگار گرمشه ....
- بیزی هنوز وقتی میخنده رو لپاش دو تا چال میافت.
- آدمای مشکوک تو این خیابون چه زیاد شدن ...البته شایدم بودن و من ندیده بودمشون ..
-حواست رو جمع کن که باز موبایلت رو جا نذاری !
- رخش سبز و صاحبش به سرعت از جا کنده میشن چون ترافیک کردن...من هر چی نگاه میکنم هیچی نمیبینم پشتش ...
- کاوه از راه دور وبلاگم رو خونده و نگران شده ...
- دوباره شروع کردم به مطالعه (اسکار و خانوم صورتی )



بعد از دیباچه !
از سفر گفتم..از مسافرانش نیز بگویم :
من همسفری می خواهم ،همراه ...
و همراهی می خواهم..راهوار .....



پایان روز اول (‌آفرین...روز خوبی بود هاله )

سفرنامه - روز اول



دو شبه که خواب تو چشمام نبوده .....امروز قبل از ساعت ۸ سر کار بودم ! یه جور حس  گیجی  ..سکوت ..دلتنگی..خستگی و امید ! ...معجون عجیبی شدم ........
تنهام اینجا ..هیچکس نیست تو شرکت ...دوست دارم فکرای اذیت کننده رو از ذهنم دور کنم ...
کارخونه کلوچه سازی رو یا باید گسترش داد یا تعطیل کرد ...باید کیفیت زندگی ما خیلی بهتر از اینی باشه که هست الان .... با اینهمه انرژی..نیرو ..فکر....چرا باید در جا بزنم ؟
 امروز اولین روز سفره ... نمی دونم به اندازه کافی آمادگی دارم یا نه ؟ یه نفس عمیق میکشم .... پیش به سوی آینده ...فرار از درجا زدن ...


پویا ممنون به خاطر جمله ای که بهم یاد دادی :

                                                 امروز اولین روز از بقیه زندگی من است ...


                                                       سلام ...