الان درست ۲۷ دقیقه از ۲۷ امین روز سفر من به لندن میگذره !! وقتی نگاه میکنم برام باور نکردنیه .... مثل یک چشم بهم زدن گذشت .... مثل باد ....
یادمه یک بار خانوم پیری که به سختی سوار تاکسی شد به من گفت :
- دخترم چند سالته ؟
- ۲۶ داره تموم میشه ..
- مثل رویاست ... قدرش رو بدون ..وقتی سن من بشی...میشه یه کابوس... !
بعد لبخند تلخی زد ....
منم خندیدم...گفتم : همه میگن دل آدم باید جوون باشه ...
گفت : از من و امثال من بپرس !
خیلی بهش فکر نکردم..شاید پنج یا شش دقیقه ای که توی تاکسی بودم .وقتی در تاکسی رو بستم پشت سرم ..دیگه چیزی توی سرم نبود ....توی رویا بودم ....................
نمی دونم چرا الان یاد اون روز افتادم ...شاید به خاطر اینه که این ۲۶ روز گذشته برام مثل رویا بود .... خیلی زود گذشت ....
مهرآباد ... دختراصفهانی که بغل دستم بود و باهم حرف میزدیم ..آقایی که از غذا شکایت داشت ..مهمون دارای سراسیمه ...نیم ساعت روی لندن برای اجازه فرود ....فرودگاه هیترو .... شیده ..بهمن ..سرور جون ..گلهای اتاق ... شکلاتهای کنار تخت ..سرما خوردگی من .تاکو...شب یلدا ..فال حافظ ..انار ...متروی لندن ...مرکز شهر ..کریسمس ..حراج ...شلوغی ...هاید پارک ... کاونت گاردن رویایی .... گروه اپرا ...لست اسکوئر ....آکسفورد سیرکس ... ترکی روز کریسمس..سورپرایز روز کریسمس...خانواده دایی در روز بعد از کریسمس ..هدیه های کریسمس ...سینما و روح اپرا ...پسر عمو بعد از سالها ....تیمز ...چشم لندن ...شب ژانویه ..آتش بازی سال نو ....رستوران چیکو مکزیکو ....برج لندن..بیگ بن ..وست مینستر...باکینگهام ...قسمت قدیم تیمز ... رستوران وان ... سارا و یک روز سردوبارونی............آلونک..خرید ..چلتنهم ...کلیسای ۶۰۰ ساله ای که رستوران شده ...سرما ..پنچری موقع برگشت...خرید ...۴ ساعت سرما تو ماشین ....و ............گاهی دلتنگی ... مامان ....حالا از همین الان برای شیده ...... ..احساس میکنم الان معنی حرف اون خانوم پیر رو بیشتر درک میکنم .... باید از هر لحظه دوست داشتن هم استفاده کنیم ...جون یک روز دز هر سفری گاه برگشتن میرسه ...
شاید اگر امروز رود..فردا نیاید ...
شب بخیر ...
۲۷:۲۷ شانس میاره نه؟
همیشه همینطوره٬ سفر هم تموم میشه و ...
راستی از اون قسمت خرید که ناخودآگاه منو یاد سوغاتی میندازه٬ کلی خوشم اومد.
اگه میشه نظرت رو در مورد زندگی تو لندن و کلا توی خارج از ایران بنویس.واقعا اونجا سخت میگذره؟
زندگی کوتاه است، مثل پلک زدن
اما این پلک زدن به قیمت گذشت سالهای زندگیست ، و زندگی کوتاه اما سراسر وسوسه و هر وسوسه دروغ و عاقبت در میابی که بلندای زندگی هم دروغ بوده و چشمانت وسوسه
و زمانی میرسد که راستی هم تو را می فریبد و تو باور نداری که وقتی نیست برای پلک زدن
من از شب گذشتهام
من ازتاریکی و زنده بگوری گذشتهام
من از سایه های سنگین سفرکردهام
خوابهایم در من نمیگنجند
من در خودم نمیگنجم
باران،وهمها را شستهاست
باران،فاصلهها را رنگ کردهاست
من از اشتیاق فکرهای تازه لبریزم
من از نگاه لبریزم ،من از چشم لبریزم
ببین مرا،مرا ببین
من از تمام فصول لبریزم
واقعا همینطوره ولی نمیدونم چرا وقتی بهش فکر میکنم دلم میگیره و وجودم پراز استرس میشه؟...
نفسم تنگ میشه ... ای بابا چه میدونم ؟......
چه عکسای قشنگی... !
خوب البته چون من اونجا نبودم برای شما زود گذشته....
اگه من با شما بودم خیلی بیشتر از این حرف ها به شما خوش می گذشت.....
ااااااااه ه ه ه ه ...... روزگار
کلوچه (!) من کو ......
when i was young i neded anyone..
سلام من یه وبلاگ طنز می نویسم ! بهم یه سر بزنین.این فقط یه شوخی بی مزه است !