خریدمش بدون آنکه حتی نامش را بخوانم ....
می خوانمش :
نمی دانم
آینه شکست یا من ؟!
که خرده هایم هنوز
با چشمانی
که انگار قصد آشتی ندارند
به من خیره اند!
دور و بر
چرخشی سرخ و بنفش و آبی...
نمی دانم
زمین میچرخد یا من ؟!
چشمهایم را ببند
تا بدانم
از پس پلکهایم
تکان نخواهی خورد !
با من بمان!
مثل سایه
مثل تنهایی
مثل خودت ! ....
نمیدانم
نمیدانم باغچه تب دارد یا من؟!
که ریشه ام بی قرار
میپیچد زیر خاک
زیر ترس
زیر غرور...
خیسم کن
تا بدانم
دوباره سبز خواهم شد ....
salam
omidvaram hamisheh movafag bashid
هاله حالم خیلی خیلی بد بود و با خوندن نوشته های تو دیوانه تر شدم.دوشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۴ روز زندانی شدن من هم بود.خوش بحالت که رها شدی.خوش بحالت.من همچنان در این حبس با کابوسهای بی پایان دست و پنجه نرم میکنم...راستی هاله اجتماعمون در پارک لاله برای مبارزه با ورود غیرانتفاعیها زمان دانشجویی یادته؟؟؟
انگار بد موقع اومدم!!!!
سلام دوست عزیز... از اینکه به وبلاگ من سر زدی و نظر دادی ممنونم ...امیدوارم ادامه داشته باشه ... مطلب شما که خیلی قشنگ بود ... در ضمن در مورد رنگ که گفته بودید ... هممون یه رنگی داریم ... رنگی منحصر به فرد ... اما دو رنگی خیلی بده ... نظر خودت چیه؟
آری...سبز خواهی شد...
یه جا خوندم آدم باید خاک باشه آب میریزی روش سبز بشه و گل بده.
این طرحه چه جالبه...
مطمئن باش سبز خواهی شد.
اهل شعر نیستم ولی این یکی قشنگ بود ;)
خیلی قشنگ بود خوش به حالت که انقدر زیبا مینویسی...
فوق العاده بود مثل همیشه نه بهتر از همیشه!!!!!!!
پایانی باید٬ تا شروعی متولد شود
عجب شعری ! خیلی به دل می نشیند و گمنامها چه کولاکی دارند می کنند منظورم شاعران و نویسنده های ناشناخته هستد.