بالا افتادن !
بالا افتادن !

بالا افتادن !

بازگشت-گروه ۸ - تروریسم و افکار پراکنده هاله !





خوب !!!‌ من از اسکاتلند برگشتم ....... !
خدا رو شکر هر جا که پا میزارم پر از اتفاق و هیجانه !!! مثل بمب گذاریهای لندن ....  !!!
به هر حال برگشتم ..... سفر عجیبی بود ..... به محض اینکه رسیدم رفتم سر کار..از همه بدتر وقتی که آقای .... باهام حرف میزد ،خوابم برد !!!! وای :)))  یک لحظه فکر کردم که از ارتفاع ۱۰۰ متری پرت شدم پایین !!! :))))) خودم یک متر پریدم !!!‌:)))))



چی بگم ؟!
روزهای عجیبی رو میگذرونم ...خیلی شلوغم !!! شاید خیلی وقته که ننوشتم ... شاید خیلی وقته که حرف نزدم ...همیشه اشکالاتم رو بوده ..... همه از من اون چیزی رو میبینن که از اشکالاتم میبینن ......شاید پر از مشکلاتم و افکار عجیب و غریب.... اما برای خودم ...زندگیم،آینده و کسانی که دوستشون دارم .... ارزش زیادی قائلم..حتی اگر هرگز ندونن !......
هر روزی که میگذره پر از احساسات ضد و نقیض میشم و خالی .....دوست داشتن برای من پیمان مقدسیه ...و احتیاج به امضا و خطبه و ...... احتیاج به هیچ سندی نداره ... و گسستن هیچ پیمانی برام آسون نیست .......... ای کاش می تونستم به ۱۰ سال دیگه بپرم و تمام این روزها رو بگذرونم بدون اینکه رنج و سختیشون رو درک کنم ....
امروز زنگ زدم به ... دلم میخواست با کسی حرف بزنم..شاید کمکم کنه ..میگفت : هاله !! خیلی ها دوست دارن جای تو باشن...دیگه از زندگی چی میخوای ؟ تو ناشکری ! زیاده خواهی ... دنبال آرزوهای عجیبی ....... ! حرفی نداشتم ..... فقط گوش میکردم ..... دلبستگیهای من خیلی ساده هستند ... شاید همراه خوبی نباشم ،اما همیشه سعی کردم که همراه باشم و قابل اعتماد ..... گاهی برای دلبستگیهام به اجبار خیلی چیزها رو از دست دادم که شاید هرگز جبران نشن .... احساسات همیشه به آدمها راست نمیگن ! شاید بهترین دوست و بدترن دشمن آدم ،احساسش باشه ! ....
یادمه همیشه بزرگترین لذت زندگیم روابط انسانی ای بود که تجربه میکردم .... بزرگترین لذت زندگی من زمانی بود که دوست داشتن رو،دوست داشتن واقعی رو تجربه کردم ...زمان زیادی نمیگذره .... اما چقدر سخته اگر مجبور شی به خاطر ناشناخته ای به نام آینده ،به خاطر واقعیتی به اسم زندگی و رویای تلخی به اسم حقیقت که ناگزیر از باور کردنش هستی ،بگذاری و بگذری ..شاید هیچ لحظه ای تلخ تر از این لحظه نباشه ... که حتی تصورش تمام ساخته های ذهنی آدم رو فرمت میکنه !! تمام توجیهاتی که برای خودت میسازی تا باور کنی که باید گذاشت و گذشت ..... اما مگه میشه ؟؟
ذهنم خیلی شولوغه .... بزرگترین ترس زندگی من بعد از ناشناخته ها ..تنهایی بود ...وگاهی مجبوری که یک ترس رو به ترسهای دیگه ترجیح بدی...
ساعت ۱:۳۰ صبحه ..مطمئنا کمبود خواب ندارم که خوابم نمیاد ! دلم میخواست کسی بود که باهاش حرف میزدم و کمکم میکرد .....اعتماد های نداشتم رو بهم برمیگردوند ... رویاهای خوابیدم رو بیدار میکرد .....دستش رو محکم میزد پشتم و میگفت که هستم ..واقعا هستم ...رو پاهات وایسا به هیچی هم فکر نکن... وقتی که تصمیم میگرفت دستش رو به من بده ...محکم دستم رو میگرفت و یک لحظه هم تردید نمیکرد .....که لحظه ای تردید تمام دنیای آدم رو سست میکنه  .... ای کاش قبل از اینکه بدونیم که چه میکنیم ،هرگز به هم دستی دراز نکنیم  :)‌
شاید تنهایی رو برای همیشه زندگی انتخاب کنم که احساس خستگی زیادی میکنم ....

نظرات 9 + ارسال نظر
داستان‌گو دوشنبه 20 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 02:32 ق.ظ http://www.Dastangoo.com

تنهای بلگ نویس/.

م.س. دوشنبه 20 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 02:54 ق.ظ

سلام هاله خیلی وقته که میشناسمت.خیلی وقته که بی سروصدا میام اینجا رو میخونم و بدون ردی میرم .هاله همیشه یک چیزهایی رو با خودت حمل میکنی که اصلا شاید دلیلی برای کشوندن اونها نیست.یادمه یکبار سال ۷۸ با هم بحث عجیبی کردیم سر اینکه چرا باید نقطه اتکایی به اسم خدا وجود داشته باشه !یادت اومد من کیم ؟؛) دلم میخواست سرم رو بکوفم به دیفال :))
هاله یادمه بعدش درباره چیزی که به من گفتی و خیلی رنجیدم کلی فکر کردم حق با تو بود اما شاید درست بیانش نکردی.شاید مشکل تو اینه.هنوز معتقدم تو یکی از متفاوت ترین دخترهایی هستی که در زندگیم دیدم خیلی مهربان خیلی مرموز خیلی ریز بین و حساس و البته خودخواه !این رو میگم چون اون دلبستگیهای ساده تو شاید برای همه ساده نباشه.شاید تو ساده میبینیشون.گاهی بهتره از نگاه دیگران هم ببینی دختر خوب.هیچ وقت لطفت رووخودت رو فراموش نمیکنم کوچولوی خودخواه.دلم واسه اون سرو صدا و شور و هیجانت تنگ شده .واسه تو تنهایی بهتره شاید کمتر کسی درکت کنه من درکت کردم که لقد زدی به بختت ! اونم جفت پا !!
ایران نیستم .بهت زنگ میزنم ولی .میدونم که گاز میگیری اینجور مواقع :)) من در برم :))

محمدرضا دوشنبه 20 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 09:42 ق.ظ http://unforgiven-alone.blogspot.com

سلام.
خیلی درهم و برهمه...ذهنمو میگم...نمیتونم جمع و جورش کنم و یه چیز خوب برات بنویسم...
فقط اینو میتونم بگم که جملهء یکی مونده به آخریت : ؛ای کاش قبل از اینکه.....؛ خیلی به دلم چسبید.
امیدوارم تو تموم لحظه های سخت تصمیم گیری بتونی بهترین راه رو انتخاب کنی...
شاد باشی...بای.

آرتا دوشنبه 20 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 09:43 ق.ظ http://darkness.blogsky.com

تنهایی...!!!

رضا دوشنبه 20 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 12:40 ب.ظ http://reza-n.blogspot.com

مثیکه خیلی خسته هستی٬ جدی میگم.

هیچکس دوشنبه 20 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 02:17 ب.ظ http://hichkas-ptl.blogsky.com

سلام.
خیلی احساس بدیه! اینکه آدم یهو خوابش می‌بره. من بارها این احساس رو سر کلاس تجربه کردم. شرمنده یادم رفت خوش آمد بگم. خوش آمدی که باز آمدی. هست هاله جان. کسی هست که همه‌ی این کار‌ها رو برات بکنه... راستی به من هم سر بزنی خیلی خوشحالم خواهی کرد.
پیروز باشی.

[ بدون نام ] دوشنبه 20 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 03:38 ب.ظ http://bedoneemzaa.blogsky.com

تنهایی سخته اما بیشتره وقتها خوبه .

سر خورده از دنیای میوه جات ..... دوشنبه 20 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 11:00 ب.ظ

خیلی عمیق و ریشه ای به سمت غم رفتن به نظر من خیلی راه خوبی برای فرار یا لذت بردن از غم نیست ٬ منهم دارم غم رو لمس می کنم ولی می خواهم ازش لذت ببرم ....
به نظر من با توجه به روحیاتتون برای شما خیلی عجیبه که به این شکل غمگین بنویسین ....
البته کی از دل کی خبر داره ....
((من فقط می تونم بگم والا چه عرض کنم))

ازگیل دوشنبه 20 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 11:30 ب.ظ

سلام خانم هاله
منهم غم تنهایی رو لمس میکنم و مثل شما دوست داشتم کسی که دوست دارمش دستم رو میگرفت وتردید نمیکرد وهمیشه پشتم بودو هیچ وقت دلشوره از دست دادنش رو نداشتم ولی افسوس
ایا واقعا میشه یک روز اعتمادهای از دست رفته دوباره برگرده؟
ایا واقعا میشه اعتماد کردو کسی رو دوباره خالصانه دوست داشت؟ من که بعید میدونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد