از تمام آن نوشته ها عبور می کنم و این بار بی هیچ قصدی و بی هیچ تردیدی می نویسم . بی انتظار هیچ نتیجه ای . بی امید به حصول هیچ حاصلی . و مگر جز این آموخته ایم ، جز این که در آنچه می کنیم در پی چیزی نگردیم که به چشم بیاید ... به چشم ... مگر یاد نگرفته ام آن حکایت قدیمی را با آن ترجمه قدیمی را که در آن میهمانی کوچک در آن شهر کوچک در تنهایی خویش آواز می خواند ... آنچه اصل است از دیده پنهان است و مگر یک عمر سر در هر چاه این جمله را تکرار نکرده ام ... این جمله را مگر نشنیده ام و مگر هنوز حفظ نشده ام ... که : تمام اعجاز کویر در آن است که جایی در دلش چشمه ای پنهان دارد .... و تو چه می دانی کویر چیست ... اگر تشنگی را نزیسته باشی و زندگی نکرده باشی اش و نه ، نپرس که من هم نمی دانم ... من هم نمی دانستم تا این همه داستان نشنیده بودم و این همه روایت را ندیده بودم . نپرس که هر قصه ای در هر روایتی به پایانی می رسد و من هزار قصه دیدم بی پایان . که انتهایی نداشت ... که ابتدایی نداشت ...
این طوفانها هنوز همه چیز را از من نگرفته اند ... هنوز چیزهایی برای من مانده است ... خیال نکن که آن حقیقی ترین هیچ گاه مجال ظهور بر پست ترین وادی را خواهد یافت ... گمان مبر که روزی این چشمهای رهگذر ، این چشمهای جستجوگر قانع ، توان راه یابی به آن گم شده را می یابند ... باران کلام محبت کلامی نیست که این قدر راحت میان کوچه و بازار روان شود ...
من عزیزترین داراییم را جایی در انتهای قلبم پنهان کرده ام ... جایی که هیچ کلمه ای به آنجا نخواهد رسید ... جایی که هیچ دستی به آن جا راه نخواهد برد ... داراییم را نگاه می دارم و هر چه طوفان ، هر چه باد ، هر چه موج بیاید من چیزی از دست نخواهم داد ... آنچه ماندنی است خواهد ماند . خواهد ماند ...
باران های موسمی - که مثل سیل می آیند و ویران می کنند و هیچ چیز باقی نمی گذارند - خودشان می آیند ... همیشه آمده اند ... از آن ابتدای خلقت تا حالا ...در خشک ترین حوالی این خاک هم می آیند ...با آمدنشان هیچ چیزی هم پا نمی گیرد ... نه گیاهی سبز می شود ... نه می شود کاریشان کرد ... طبیعتشان این است ... اما برای خیلی بارانها ... برای بودنشان ...برای آمدنشان ... نماز باران می خوانند ... دست بچه ها را از دست مادرانشان جدا می کنند و نماز باران می خوانند ... بعضی چیزها را باید بخواهی تا بیاید ...
نماز باران بلدی ...؟ نمی دانم ...
آدمها زود نتیجه می گیرند ، مثل من ... آدمها همیشه زود نتیجه می گیرند ... رفتن ها و ماندن ها به من آموخته اند این تزلزل را ... این عبور را ...این صدای باد را که می آید و تمام کاغذهای دفتر مرا پخش می کند ... روزها پخش می کند ...روزها مرا به جمع کردن دوباره اش مشغول می کند ... من ، وجود این نسیم آرام را دیگر پذیرفته ام ... این نسیم مهربان را که گاه طوفانی بود ... گاه گرد بادی ...گاه تنها نسیم کوچک و مهربانی ... من به بودن این نسیم عادت کرده ام ...
در مرداب که باد نمی آید باران ! موجهای دریا مدیون وجود بادند ....
رفتن ها و ماندن ها اما به من چیزهایی نیز بخشیده اند ... این باد ، این طوفان ... به من ماندگاری چیزهای ماندنی را آموختند ... باد ، بهترین محک ریشه های درختان است . ماندن در باد ریشه می خواهد ، باد با شاخه ها و میوه ها کاری ندارد ...
آدمها زود نتیجه می گیرند ... خیلی زود ... همیشه زندگی آن چیزی نیست که ما فکر می کنیم ...
سلام
وبلاگتون خیلی عالیه.
موفق باشید.
نمی دونستم قلمی به این زیبایی داری... بقیه اش رو حضوری بهت می گم :)
آره زندگی اونطور نیست که فکر می کنیم...
تو یه کتاب که خیلی هم دوسش دارم خوندم که : زندگی را می توان به شماره دوزی تشبیه کرد که اول کار اون رو از رو می بینیم و آخر کار از پشت.پشت کار چندان زیبا نیست...
اما حرف بیشتری برای گفتن داره/نشون می ده که چجوری دوخته شده...
قشنگه نه؟بگو آه قشنگه!:)
کاملا درسته
:) زود خوب میشم.اما ببسنم تو این محل کسی هست با حس خوشی؟کسی هست؟
در هم زنجیر اول اعدام می کنند، سپس حکم صادر می کنند!
هی! تو داری میافتی بالا؟! ... خوب به سلامتی، وقتی کاملن افتادی سلام منو به خورشید برسون. (دیدی؟ منم زود نتیجه گرفتم!)
سلام
من همینجام
جایی ندارم که برم
ممنونم که به من سر زدی
در ضمن وب ساده و بی آلایش جذابی داری
ساده بودن بهتر از خیلی چیزاست
حد اقل یه رنگی
تا بعد به امید دیدار
خبرهااای خوب خواهر جان! :دی!
چه خبـــــــــــــــــــر از اوون ورا پیداتون شــــد؟!!! :P
چیزه! یه خبر اینکه بازم به تاخیر افتاد سفر ایرانم چند روزی!
دیگه اوضاع توپسه!:دی
شما چطوری؟؟
آره همینطوره ....... خیلی وقته که از وبلاگت خبر ندارم
امروز انچنان از خورم خسته ام که انسان زنده از مرگ و مرده از سرگردانی و انچنان سر گردان که حتی مرگ هم مرا نمی طلبد
آدم ها زود نتیجه می گیرند. اما عجب صبری خدا دارد. لینکیدم...
میدونی خوبه که تو قشنگترین و عزیزین چیزی رو که داری در قلبت نگه داشتی ... اونوقت اون همیشه با تو در غمها و شادیهات حضور داره. و تو صدای ضربانشو احساس میکنی.. درسته! همیشه زندگی آن چیزی نیست که ما فکر می کنیم ..و تفاوتها وجود داره. و نباید ما زود نتیحه بگیریم. اما میشه گاهی اونها را حس کرد.
حال نداشتم متنمتو یخونم . خواهش میکنم :-)