بالا افتادن !
بالا افتادن !

بالا افتادن !

هارمونی



               یه ارکستر داریم شامل دو تا ساز...ضرب و پیانو ...!!

                                                وای چه هارمونی ای

یک عاشقانه آرام!!! -قسمت بعد از آخر! - سکوت

                                                                         

به سکوت خودم برگشتم... امن ترین جای این اطراف همینجاست....

یک عاشقانه آرام !!‌- قسمت دوم - گفتمان

                        
. آخه تو هیچ وقت با من حرف نمی زنی..من چطور بفهمم چته ؟
...هیچی به من نمیگی ..من از کجا بفهمم چی دوست داری ؟ ..
.... حرف بزن..بزن....
...... می دونی مشکلت چیه ؟ هیچی نمیگی ..نمی گی ..نمی گی ..تا منفجر شی ! ..
....به موقع حرفات رو بگو..وقتی میگی که خیلی دیره .... !
.....
.....
...
به دَرک که گریه داری..خوب بشین گریه کن ....
بس کن..از دستت خسته شدم .....تو این چند وقته همش داری غر میزنی..
آقا جون تو نمی تونی من رو تربیت کنی..من همینم...
بهت قول نمیدم که اونجوری که دوست داری باهات حرف بزنم..
می تونم، اما قول نمیدم...
هر کسی یه جوریه...نمی شه تغییرش داد...
 برو خودت رو درست کن ..!!
  دارم زجر میکشم از دست تو ...!

یک عاشقانه آرام !!!! - قسمت آخر - تفاهم



  

..بزار من یکم حرف بزنم...جبهه هم نگیر ! باشه؟؟ من می خوام یکم حرف بزنم...

من جبهه نمی گیرم ..بگو...

              ( سه نقطه ) ....

به نظرت غیر منطقیه حرفام ؟
(یکم فکر ) ...نه غیر منطقی نیست ........ (یکم دیگه فکر ) ....
مزخرفه !!!


واقعا ازت متشکرم عزیزم... عزیزم نمی دونی چقدر دوست دارم ..!









دلم می خواست..چنان دادی سرت میزدم که چند لحظه به جای صدای من هیچ صدای دیگه ای رو نمیشنیدی!!...انگاراین روزا صدای من،بین این همه صداهای اطرافت..گم شده !


اوراههای دوری را   پیموده بود تا گرانبهاترین را بیابد و حالا که آنرا در همین حوالی یافته بود ،نمی دانست که اصلا آنرا برای چه میخواسته است !؟
چه شبها که در اندیشه گرانبهاترین ، نخوابیده بود و چه روزها که از شهری به شهر دیگر نپیموده بود !
 - ای گرانبهاترین ! نمی دانم که تو را برای چه می خواسته ام !ای کاش هرگز تو را نیافته بودم !حال که گرانبهاترین را یافته ام ..دیگر میلی به یافتن هر آن چه غیر از توست،ندارم !

پسرک دستانش را مشت کرد و گرانبهاترین را در آن فشرد و با دورخیزی ناگهانی ،آن را از بالای صخره ها به دریا پرتاب کرد !!
صبح فردا،وقتی پدر از خواب بیدار شد ،پسرک را دید که با قایقی کوچک در میان امواج بود و به دنبال گرانبهاترین میگشت !

روزهای زیادی به همین ترتیب میگذشت.پسرک هر روز برای یافتن گرانبهاترین به دریا میرفت ..به آب میپرید..با قایق دور میشد ..ماهی میگرفت..مرجانها را نگاه میکرد ..و
...باز میگشت .

آن پسرک امروز پیرمردیست؛ولی هنوز هر روز با طلوع آفتاب قایقش را به آب می اندازد،شنا میکند، ماهی ها را نگاه میکند ..دور میرود..نزدیک میشود و ..باز میگردد ..
او دیگر فراموش کرده است که به دنبال گرانبهاترین میگشته است ..او امروز چیزهای زیادی درباره دریا میداند .
قطرات بی پایان
امواج کوچک و بزرگ

سنگها و گیاهان عجیب
و زندگی اسرار آمیز زیر آب !
او دیگر به دنبال گرانبهاترین نمیگردد...قلب او آرام و مطمئن است  !

گرانبهاترین همینجاست .........
جایی زیر همین امواج .......
....در دل همین دریا ! .............

گمشده - ۲



                         



- پدر!گرانبهاترین آن دورها نبود..من گشتم خیلی زیاد !  اماکسی نمی دانست که آن کجاست؟! کسی درآنجابه من دوردستی رانشان داد و گفت :« شاید گرانبهاترین آنجا باشد» !
  من راهی شدم و ...به اینجا رسیدم !

پدر پسرک را در آغوش کشید .. او میگریست ....

- من امشب همینجا میخوابم....روی خاک ...زیر آسمان ..کنار ساحل ...

....
نیمه های شب پسرک همراه با حس غریبی از خواب بیدار شد .آن سوتر ..کنار پرچین ،سگی زمین را میکند ..با چنگ و با دندان !

پسرک  جلو رفت ..... سگ پارس کرد و دندان نشان داد ...
پسرک جلوتر رفت .... سگ قدمی به سویش حمله کرد ..
پسرک باز هم جلوتر رفت ...سگ ترسید و فرار کرد ....!

پسرک گودال را کند و کاوید ...تا اینکه دستش چیزی را لمس کرد ...
خدای من ! باور کردنی نبود ...گرانبهاترین..نه در دوردستها بود..نه در دشتها ..نه در کوهها و نه در هیچ کجای دیگر! ..همینجا بود ..کمی آنسوتر ...زیر پرچین باغ پدری !

پسرک گرانبهاترین را برداشت و به سوی خانه رفت .
- پدر ! من گرانبهاترین را یافته ام !! ....حال با آن چه کنم ؟!؟!
- زود آن را جایی پنهان کن تا کسی آنرا نبیند !!!!
- آخر اگر میخواستم آنرا جایی پنهان کنم که از زیر خاک بیرونش نمی آوردم !
- پس آن را به گردنت بیاویز تا همه بدانند که آنرا یافته ای !

پسرک خشمگین بود ...نمی دانست با گرانبهاترین چه کند !!؟!
پدر گفت : « گمان میکنی که گرانبهاترین به چه درد میخورد....باید آنرا پنهان کنی یا به همه نشانش دهی ... !!

(ادامه دارد !‌ )

گمشده - ۱



                                                                                    

پسرک میخواست که به دنبال چیزی باشد...اما نمیدانست چه؟!
ازهرکه می پرسید..آنها هم نمیدانستند :
- آخراگرمی دانستیم که خود به دنبالش میگشتیم !
تا اینکه بالاخره یک روز ، پسرک فهمید :
- « سعی کن گرانبهاترین را بیابی »......
- پدر! من کجا میتوانم گرانبهاترین را بیابم ؟
- نمی دانم !شاید باید به آن دورها سفر کنی...خیلی دورها ....شاید گرانبهاترین آنجا باشد!

و پسرک رفت ......
آنقدر دور که حتی دیده نمیشد !
کوهها را گشت ...
....دشتها را گشت ....
 .......رودها را گشت .......
 ...........راهها را گشت .....

و هیچ نیافت !
...روزی که پدر روی پرچین دور باغ نشسته بود و به دوردست نگاه میکرد..نقطه سیاهی را دید...
پسرک بازمیگشت....
...........آرام آرام... و.... غمگین !...........

.(ادامه دارد ).




حباب !


وقتی حباب متولد شد،بسیار کوچک بود..اما هر چه بزرگتر میشد..هوای درون آن نیز بیشتر میشد ! ...و هر چقدر هوای درون آن بیشتر میشد ..بالاتر میرفت ..و هر چقدر بالاتر میرفت ...با امواج نور میرقصید و رنگ به رنگ تر میشد ......هوای درون حباب آنقدر زیاد شد که دیگر حباب همه جای
اتاق کوچک خود را گرفته بود ....!

حباب زیباترین تصویری بود که من دیدم....امایکروز از زیادی هوای درون خود ...ترکید !




(با عرض معذرت از سحر عزیز که روی نوشته ای که پاک کردم کامنت گذاشته بود )