بالا افتادن !
بالا افتادن !

بالا افتادن !

چرا ما اینگونه شدیم ؟!

 

 

 

بابام همیشه تعریف میکرد که ایران واسه خودش کلی ارج و قرب داشت ...هر جای دنیا که میرفتی تا میفهمیدن ایرانی هستی تا کمر خم میشدن و کلی تحویلت میگرفتن ...مردم خیلی شاد بودن و از زندگیشون لذت میبردن .....

اما حالا چی ..؟! پارسال که از اسکاتلند برمیگشتم بین اون همه گری گوری درب داغون هندی و آفریقایی تا پاسپورت من رو دیدن من رو از صف کشیدن بیرون و تمام هیکل من رو گشتن ..... میخواستم با مشت بکوبم تو سرشون ....حتی این دوبی که ما آدم حسابشون نمیکنیم ..انقدر پاسپورت ایرانیها رو بالا پایین میکنن که آدم دلش میخواد دندوناشون رو خورد کنه !!! قابل درکه یه جورایی که روابط سیاسی نقش تعیین کننده ای رو این رفتارا داره اما ما چی ؟؟!!؟

هر روز که از خیابونا رد میشی دلت میخواد به حال خودت و مردمی که به انواع و اقسام امراض روانی دچارن گریه کنی ...... اون فرهنگی که همه ازش حرف میزنن و تا راننده تاکسی میشینه و میگه که ایران فرهنگ دیرینه داره ....اون مردم مهربون و مهمون نواز که خیلیها بهش مینازن ...اونا کجاست ؟؟

هر روز که از تو خیابون رد میشی ....حالت از این همه درد بهم میخوره .... داد و بیداد و فحش و ..... مردایی که با هم دست به یقه شدن و کلمات نقل و نباتی که رد و بدل میشه ... و همه هم از این بیماری رو به گسترش با خبر ...همه میدونیم که مریضیم اما هیچ کس به داد خودش نمیرسه ... نمی دونم چرا اینطور شدیم ؟!؟!!  اگر هر کس از خودش شروع میکرد و حداقل به خودش و خانواده خودش احترام به خودش و دیگران رو یاد میداد خیلی راحت تر میشد این کشتی به گل نشسته رو نجات داد !!

نمیدونم چرا اصلا اینا رو نوشتم ؟!! ...چون امروز میخواستم یه چیزی در مورد فنگ شویی بنویسم !!!!! شاید علتش این بود که مثل هر روز اینجا دعوا شد و دو نفر انقدر همدیگه رو زدن که ......

راستی چرا ما این طور شدیم ؟!؟

کمدی شهری

 

داستان اول :‌

واقعا امروز از اون روزا بود....صبح که داشتم از خونه میرفتم بیرون یک پیکان آبی زنگاری پیچید تو ورود ممنوع وصاااف زد به یک ماشین دیگه....یک دفعه پیرمرد راننده پیکان با عصبانیت پرید بیرون و رفت دم ماشین مصدوم :

 

-مرتیچه..مگه نَ می بینی ورود ممنوعه؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!

راننده پژو که از زور تعجب ابروهاش از پیشویش زده بود بیرون گفت : از من میپرسی؟

-پس از عمه پیدر پپدر سوخته بابات بیپرسم؟؟؟؟     :))))))))))))))))))))))))))))

اینجا که رسید دیگه پسره نتونست خودش رو نگه داره و از شدت خنده از کمر خم شده بود .

- ای بیمیری پیسره سوسول .... به ریش ننه ات !!! بخند !!!!‌:)))))))))))))))

وای من که واقعا دیگه داشتم میمردم از خنده ...پسره دست آقا رو گرفت و برد دم تابلوی ورود ممنوع گفت : این چیه ؟ مال منه یا مال تو ؟

- با من اینجوری حرف نزن میزنم دندونات و خورد میکنم هااا ...فیکر نکن من باباتم .....وای میسیم افسر بیاد ...پیدری ازت در بیارم .....

خلاصه ...... ملت همه جمع شده بودن تا به آقا بفهمونن که این تابلوی ورود ممنوع مال اینه که اون نیاد تو ...مگه میفهمید ؟!؟!؟!‌:))))))))) جوکی  بود خلاصه ...جای همگی خالی !!  :)))

داستان دوم :

امروز وقتی داشتم برمیگشتم خونه می خواستم سوار تاکسی بشم....چند تا از این تاکسی های خطی جلوتر بودن و من تا حالا سوار نشده بودم تو این مسیر ....یکی اومد گفت : خانوم پاسداران میری ؟  گفتم کدوم رو باید سوار شم ؟    گفت : پراید سفید ! منم رفتم سوار پراید سفید شدم !!!!!!!‌:)))))))))))))))    یهو دیدم سه نفر با تعجب دارن من رو نگاه میکنن !!!! من احساس فضا عادی نیست ...گفتم : آقا پاسداران میرین ؟ یهو هر سه غش غش شروع کردن به خندیدن در همین موقع در باز شد و اون یکی راننده با داد و بیداد :‌خااااااااانوم پیاده شووووووو .......این نه !!!‌اون رو باید سوار شی !!!!!!!!!!!!!

 

پا منبری ‌:

میگفت : کلاغ با خیال راحت در دام مخصوص پرندگان مینشست چون میدانست که هیچ کسی در قفس خود کلاغ نگاه نمی دارد !!!!

 

سوال .....

                

 گاهی اوقات دچار حسی میشم که پویا هم یه بار تو سیاه روشن نوشته بود .....یعنی وبلاگ رو تعطیل کنم ..

هر روز صبح که بلند میشم ..تا شب هزار تا موضوع هست که با خودم میگم که شب تو بالا اافتادن بنویسم..اما وقت نوشتن که میشه ....همه چیز از تو سرم میپره !!!

این چند روزه داشتم وبلاگهایی که همیشه میخوندم رو مرور میکردم و نگاه میکردم...مثل وبلاگ کیوان ( از پشت یک سوم ) ..خیلی خوب یادمه که چه موقع شروع کرد :

کوچه‌ها سرد است و دلها زمهریر
سالهاست که میان کوچه دلها زمستان است.

...از یک کامنتش خیلی خندم گرفته بود...یکی نوشته بود: باشه فردا میام.با یک چراغ هم میام !!!! ...

روزای اول ..نوشته های اول.... و حالا هر روز تعداد زیادی بیننده داره ...واقعا جای آفرین داره ...چون خیلی هدفمند و با پشتکار نوشت .....اصلا مهم نیست که من میپسندم یا نمیپسندم...مهم اینه که اون کاملا هدفمند بود برای نوشتن .....

 وبلاگ یاسر (‌ دیوانه )‌ هم از اون وبلاگهایی بود که از استعاره نوشته هاش خیلی لذت میبردم ..سبک خودش رو داشت ..

.وبلاگ دیداد هم جز وبلاگهایی بود که همیشه نوشته هاش من رو به فکر میبرد که واقعا توی سر و ذهن این بشر چی میگذره و همیشه به خودش هم میگفتم !‌ از یک جمله اش خیلی خوشم میومد :

یبوست مثل ننوشتنه. وقتی حرف داری اونقدر که دلت گرفته، ولی نمی آد. نمی آآآآآ...د....

دانیال با دست نوشته های یک پیامبر سبکی متفاوت و جنسی متفاوت از اون چیزی که میشناختم داشت ..تم مذهبی ذاتی تمام نوشته هاش و ادبیات فوق العادش و از همه عجیبتر ، موسیقی وبلاگ قدیمش که یک ستار سوزناک بود .... همیشه من رو میکشید اونجا ..خیلی هاش رو نمیفهمیدم...جایی که از جنگ نوشته بود ...جایی که از عشق ...جایی که .....

 ....یک روز که توی کافی شاپ قدیم داتک ! نشسته بودم ..حمید رضا اومد و گفت :‌هاله یک سایت پیدا کردم ... خفنننننننننن !!!!! :)))  ...............

..... من و پویا و حمیدرضا با هم شروع کردیم...هیچ وقت از هم نپرسیدیم که هر کدوم چه انگیزه ای داشتیم .

 هر وقت که فکر میکردم ،واسه خودم یک قضاوتی میکردم ...شایدم نادرست بود ...همیشه فکر میکردم که پویا دنبال یک گمشده است !.شاید توی نظرات خواننده ها یک نشونی میشد پیدا کرد .

وبلاگ حمیدرضا بنظرم بی هدف میومد در نوشتن ....از یک سبک استامینوفنی یک دفعه میپرید به تغییرات نرم افزار گوگوری مگوری ....گاهی هم به یک مدل خوشگل ! ..... اما حمیدرضاست دیگه !.تنها کسی بود که اون سال به منم عیدی داد !!! :))))  اونم کتابای سیلوراستاین رو .....این آدم ! واقعا آدم عجیبیه ...... اما گاهی فکر میکنم من چرا مینوشتم ؟

بالا افتادن دفترچه خاطرات ذهنی من بود .... به قول خاتمی : چالشهای ذهنی من ، در بالا افتادن روان میشدن !!!

اما آیا واقعا این انگیزه کافیه ؟ خاطرات شخصی من و افکارم چه ارزش افزوده ای برای بیننده ها ایجاد میکنه ؟ شاید خیلی از بیننده های آشنا به دلیل کنجکاوی میخوندن ....

خیلی دوست دارم بدونم که هر کسی که وبلاگ میخونه به چه دلیل هر روز به وبلاگهای دیگران سر میزنه ؟ دوست دارم اگر کسی این پست رو میخونه به این سوال من هم جواب بده ....

....

اما بالا افتادن رو نمی بندم چون :

چرا توقف کنم ؟ چرا ؟
                                               

     
پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند .
                ا
فق عمودیست و حرکت، فواره وار ...
                      و در حدود
بینش ،سیاره های نورانی می چرخند ...
                           زمین در
ارتفاع به تکرار میرسد ....
                       و چاههای
هوایی به نقبهای رابطه تبدیل میشوند.
                و
روز وسعتی است که در مخیله کرم روزنامه نمی گنجد !

                 چرا توقف کنم ؟؟؟      .......... 
راه از میان مویرگهای حیات میگذرد ...
        

سورپریز !

 

 

خیلی باحال بود !!‌:))))))))))))))

وقتی که در گرمای ۴۳ درجه و بنا به درخواست فلانی ....میری و کادوی روز تولد رو هر جور شده می خری ...گل میخری ..کارت میزاری .... و طرف نبینه !!‌:)))))))))

بعدش هم که میبینه چنان نگاهی میکنه که از هر چی کادو و کادو خریدنه بیزار میشی !!‌:)))))))))))))

از همه باحال تر اینکه بدون تشکرمیره به فلانی زنگ میزنه و از کادویی که فرستاده تشکر میکنه ....... بعدشم با روزنامه گلاب به روتون میره ...............

الان درست ۲۰ دقیقه است که اون توئه !!‌:)))))))))))))))))  واقعا به این میگن هیجان زده شدن از کادوی تولد !!!!!!!! :))))))))))))))))))))))

خسسسسسسسسسسسسسته نباشششششششییییییییییی :(

تصادف !

 

واقعا در این مدت به این نتیجه رسیدم که :‌کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه ..... یا چمیدونم بهتره بگم : ئنیا واقعا خیلی خیلی کوچیکتر از اون چیزیه که میشه تصور کرد ......

اما اتفاق امروز از اون اتفاقا بود !!! من که نفهمیدم چی بود ...اما هر چی بود آدم از دیدن اون صحنه کلی به هیجان میومد.

داستان از این قراره که :‌این چهار راه جلوی خونه ما از اون چهارراههای واقعا پر اتفاقه .... هر روز حداقل دو تا تصادف اتفاق میافته .... یک مشکل فنی داره که کسی عین خیالش نیست...حدودای ساعت  ۶ بود که دوباره از اون صداهای ترمز وحشتناک اومد و تا من رسیدم دم پنجره دو ماشین به شدت خوردند به هم !!!

از اینجا به بعد یک فیلم هندی یا بهتر بگم فارسی یا یک حادثه رمانتیک به تمام معنی بود !!!!!!! یک آقای حول و حوش ۴۰ سال از ماشین پیاده شد و محکم کوبید رو کاپوت ماشین دیگه و داد زد کوری زنیکه ؟!!!! :))))   و همین موقع خانوم که به نظر خیلی زیبا بود پیاده شد و این دو نفر خشکشون زد به هم و یک دفعه خانوم در حالی که دستش رو با شوک گرفته بود جلوی دهنش  با تمام قد غش کرد !!!!!!!! آقای ماکسیما سوار هم همین جور بهت زدت نشست کف زمین و های های شروع کرد به گریه !!!!!!!!!! من هم که از فضولی اینکه داستان چیه داشتم از اون بالا پرت میشدم پایین ‌:))))) خلاصه آقا رفت و خانم زیبا رو محکم بغل کرد و تند تند ماچ میکرد که تو اینجا چیکار میکنی ...به من گفتن که تو رفتی و خانوم هم همینطور گریه تو بغل حاج آقا .....چنان همدیگر رو بغل کرده بودند و میبوسیدند که معلوم بود کلی حسرت دیدن هم رو داشتن...یک مشت کارگر افغانی هم که در حال گذر بودند به تصور اینه فیلم  سوپر میبینن نشستن کنار جوی آب و خلاصه ....................... خلاصه ما که نمی دونیم داستان چی بود ولی هر چی بود خیلی ملودرام بود .....

 

 

نمونه

 

 

نوشته بود که بیل گیتس تا دو سال دیگه کار در مایکرو سافت رو ترک میکنه و به صورت تمام وقت به اتفاق همسرش در بنیاد خیریه گیتس مشغول به کار میشه ........

برام واقعا جالب بود ..... به این میگن زندگی و آدم موفق !

تولدی دوباره ....

 

 

خوب !!

درست یک ماه و سه روز از اون همه بدو بدو و شور و هیجان و.....عروسی میگذره .....یکم زمان برد تا به زندگی جدید و نگاه جدید آشنا بشم ....کلی اتفاق افتاد ...و ...

شیده -بهمن -شهرزاد-رضا -عمو سروش -بهادر و موریتس ....مهمونهای ویژه بودن و البته از همه ویژه تر آقا آرتین !!!

از عروسی : از روز عروسی بگم ...بگذریم که آرایشگره گیر داده بود که این تاجت تو چهار راه امیراکرم ۱۰ تومنه ..... بگذریم که من رو مثل دیو دو شاخ درست کرده بود ......کمر لباسم برام گشاد شده بود .......تو عکاسی خوابم برد ..... عکاس رو تهدید کردم که انقدر به من نگه این کار رو بکن اون کار رو نکن ...بگذریم که لباسم عین پشه بند تمام سوسکها و پشه های باغ رو جمع کرده بود زیرش ! ..... آقای عاقد هم که ساعت ۵ که با ما قرار داشت در خواب ناز بود و بماند که بعد از ۱ ساعت تاخیر دم گوش ما گفت که من عقد نامه رو فراموش کردم ! ....بماند که از خونه ما تا خونه فرح جون که رفتیم چنان طوفانی شد که من و بیزی حالمون بد شده بود و مجبور شده بودند که میزای توی حیاط رو بردارن ......و خلاصه یادش بخیر که فیوز پرید و برق بی برق !............ با همه اینها شب خیلی خوبی بود و کلی خوش گذشت و جای اونایی که نبودن خالی ... مریم مرسی به خاطر همه چیز ...

از کار : با حرص زیاد ازشرکت قبلی اومدم بیرون به قول بعضیها در یک اقدام انتحاری غیر حرفه ای !! کارم رو ترک کردم  و امیدوارم که از هفته دیگه برم سر کار جدید .

از زندگی جدید : از جدید بگم که هنوز برام خیلی جدیده ... با وجود اینکه من و بیزی ۳ سال با هم دوست بودیم  ولی زندگی با هم یکم برام عجیبه ...این تیکه رو بعدا میگم !

از آدمها :  متاسفم از اینکه تو این مدت چند نفری ما رو ترک کردن ...مثل اده جون ...فرمین و بابای پوریا .... ........باکلی آدم آشنا شدم که گل سر سبدشون رییس بانک بود ...آدم خوبیه ... انسیه هم از هند برگشته و امروز به شدت من رو سر کار گذاشت !! ...... صنم که آخر سر نیومد ....نیما و شیما هم پنجشنبه میرن سر خونه و زندگیشون ... وضع وبلاگ ازگیل هم یه چیزایی میگه !

از فوتبال :‌  علی دایی دوست داریم !!!!!!!!!!!!!!

 از مارمولک :  به تعداد آدمهای روی زمین ،راه برای رسیدن به خدا هست ......

جام جهانی

 

 

لعنتی !!!!!!!!!!

           گل سوم رو هم خوردیم !!!!!!! اعصابم خورد شد ............

 

 

خووووب !!

از امشب میخوام دوباره بنویسم !!

از اتفاقات این مدت بگیرید ..تاااااا الان..

فعلا

گود بای مجردی !!

 

 

-امشب آخرین شب دوران مجردیه ...که بی خیال همه تا صبح بشینی فیلم نگاه کنی و چای و قهوه بخوری و تو اینترنت بچرخی .....

بعدش هم به همه بگی ..مجردی خیلی خوبه واقعا !!! -------- خداحافظ ۲۸ سال مجردی خیلی خوب !

-دوستمون امشب رفته بود بچلرز پارتی ! :))))

-امان از ................... های های هاااااااااااااااااااااااای ( به سبک امان امان و چه چه !!‌)

-تا شروع جدید در دوران مزوزوئیک ...خداحافظ !