-
وقتی ۴ سالم بود ...
شنبه 16 اسفندماه سال 1382 09:27
- دخترم اون کفشا رو دربیار عزیزم.....می افتی اوف میشیا ...این کفشا مال مامانه..ببین پاشنه هاش بلنده .. ۲۲ سال بعد !! - هاله جان بهتره یکم کفشای پاشنه دار پات کنی! - ای داد بازم رفتی ته صاف خریدی...بابا جان یه چند سانت پاشنه لازمه واسه تو ( یعنی من قدم کوتاست ؟ ) -تو دیگه دختر بزرگی شدی ... باید ....... -هاله کفشات همه...
-
هارمونی
جمعه 15 اسفندماه سال 1382 02:14
یه ارکستر داریم شامل دو تا ساز... ضرب و پیانو ...!! وای چه هارمونی ای
-
یک عاشقانه آرام!!! -قسمت بعد از آخر! - سکوت
سهشنبه 12 اسفندماه سال 1382 23:03
به سکوت خودم برگشتم... امن ترین جای این اطراف همینجاست....
-
یک عاشقانه آرام !!- قسمت دوم - گفتمان
سهشنبه 12 اسفندماه سال 1382 21:33
. آخه تو هیچ وقت با من حرف نمی زنی..من چطور بفهمم چته ؟ ...هیچی به من نمیگی ..من از کجا بفهمم چی دوست داری ؟ .. .... حرف بزن..بزن.... ...... می دونی مشکلت چیه ؟ هیچی نمیگی ..نمی گی ..نمی گی ..تا منفجر شی ! .. ....به موقع حرفات رو بگو..وقتی میگی که خیلی دیره .... ! ..... ..... ... به دَرک که گریه داری..خوب بشین گریه کن...
-
یک عاشقانه آرام !!!! - قسمت آخر - تفاهم
یکشنبه 10 اسفندماه سال 1382 23:03
..بزار من یکم حرف بزنم...جبهه هم نگیر ! باشه؟؟ من می خوام یکم حرف بزنم... من جبهه نمی گیرم ..بگو... ( سه نقطه ) .... به نظرت غیر منطقیه حرفام ؟ (یکم فکر ) ...نه غیر منطقی نیست ........ (یکم دیگه فکر ) .... مزخرفه !!! واقعا ازت متشکرم عزیزم... عزیزم نمی دونی چقدر دوست دارم ..!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 اسفندماه سال 1382 23:43
دلم می خواست..چنان دادی سرت میزدم که چند لحظه به جای صدای من هیچ صدای دیگه ای رو نمیشنیدی!!...انگاراین روزا صدای من،بین این همه صداهای اطرافت..گم شده !
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 اسفندماه سال 1382 23:58
اوراههای دوری را پیموده بود تا گرانبهاترین را بیابد و حالا که آنرا در همین حوالی یافته بود ،نمی دانست که اصلا آنرا برای چه میخواسته است !؟ چه شبها که در اندیشه گرانبهاترین ، نخوابیده بود و چه روزها که از شهری به شهر دیگر نپیموده بود ! - ای گرانبهاترین ! نمی دانم که تو را برای چه می خواسته ام ! ای کاش هرگز تو را نیافته...
-
گمشده - ۲
یکشنبه 3 اسفندماه سال 1382 23:37
- پدر! گرانبهاترین آن دورها نبود ..من گشتم خیلی زیاد ! اماکسی نمی دانست که آن کجاست؟! کسی درآنجابه من دوردستی رانشان داد و گفت :« شاید گرانبهاترین آنجا باشد» ! من راهی شدم و ...به اینجا رسیدم ! پدر پسرک را در آغوش کشید .. او میگریست .... - من امشب همینجا میخوابم....روی خاک ...زیر آسمان ..کنار ساحل ... .... نیمه های شب...
-
گمشده - ۱
شنبه 2 اسفندماه سال 1382 23:45
پسرک میخواست که به دنبال چیزی باشد...اما نمیدانست چه؟! ازهرکه می پرسید..آنها هم نمیدانستند : - آخراگرمی دانستیم که خود به دنبالش میگشتیم ! تا اینکه بالاخره یک روز ، پسرک فهمید : - « سعی کن گرانبهاترین را بیابی »...... - پدر! من کجا میتوانم گرانبهاترین را بیابم ؟ - نمی دانم ! شاید باید به آن دورها سفر کنی...خیلی دورها...
-
حباب !
جمعه 1 اسفندماه سال 1382 20:08
وقتی حباب متولد شد،بسیار کوچک بود..اما هر چه بزرگتر میشد.. هوا ی درون آن نیز بیشتر میشد ! ...و هر چقدر هوای درون آن بیشتر میشد ..بالاتر میرفت ..و هر چقدر بالاتر میرفت ...با امواج نور میرقصید و رنگ به رنگ تر میشد ...... هوای درون حباب آنقدر زیاد شد که دیگر حباب همه جای اتاق کوچک خود را گرفته بود ....! حباب زیباترین...
-
فاصله....
چهارشنبه 29 بهمنماه سال 1382 22:41
از نظر من...... دوستی ار راه دور ..از یک فاصله زیاد ..نیازهای زیادی از آدمها رو ارضا نمی کنه ... مثل حسی که از نگاه کردن به چشم های یک دوست برانگیخته میشه..مثل حسی که از ساعتها حرف زدن با یک دوست ..... مثل حس خوب دیدن ..مثل آرامشی و اعتمادی که از بودن در کنار یک نفر،از شنیدن صدای نفس هاش ، میشه لمس کرد..مثل هزا ر تا...
-
کد انتخاباتی و اعصاب بنده !
چهارشنبه 29 بهمنماه سال 1382 09:58
این کد انتخاباتی ۷۲۷۴۱ بد جوری رو اعصابمه.....من میگم انتخابات شرکت نمیکنم ..اونوقت تبلیغ حاج آقا می آد رو وبلاگم ...! امروز باید به اتفاق مهمانان خارجی بریم بازدید .... این بیچاره ها هم از دست ما گیر افتادن !
-
انتخابات !!!
دوشنبه 27 بهمنماه سال 1382 23:14
بدون شرح !
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 26 بهمنماه سال 1382 00:25
روز مهرورزی !! یادمه پارسال همچین روزی از پشت میزم تو داتک در وبلاگ قبلیم یک تاریخچه از روزولنتاین با عنوان روز مهرورزی نوشتم...یادش بخیر اون روز تازه چهارروز بود که با آقابیزی همکار شده بودم ! امروز یک سال از اون روز میگذشت و ما شب ولنتاین بسیار خوبی رو در خانه استیک گذروندیم ! جای همه خالی ....عجب استیکی خوردیم !!...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 بهمنماه سال 1382 08:58
امروز شنبه ست ...... بالاخره تعطیلات تموم شد !!!
-
. . .
پنجشنبه 23 بهمنماه سال 1382 16:06
اولش یه زخم کوچیک بود..بعد چند وقت خوب خوب شد... دوباره تیغ رو برداشت..زد همون جای قبلی..پوستش رفت ....دیرتر خوب شد.... باز هم دوباره روی همون زخم زد !! اینبارخون هم اومد ... هنوز خوب نشده بود ... باز هم همونجا زد !!!!! این دیگه بی انصافیه ....خیلی خون اومد... زخم عمیقی شده ! جاش خیلی درد میکنه ..خیلی !
-
انتظار یا بازتاب از شناخت ؟!
چهارشنبه 22 بهمنماه سال 1382 02:26
خوابم نمی آد....دوستای خیلی قدیمیم پیشم بودن + آقای بیززززز ! نیوشا..خشایار....انسیه و ....لیلا(دخترخاله ) و مجید ..مریم و نیلوفر ...ژابیز ....رامبد و پگاه. بعد از مدتها دور هم جمع شدیم ........ خوشحالم که دیدمشون .. اما انگار هیچی از اون شدت خستگیم کم نمی کنه ! روحم خسته است و انتظاراتی داره .. بعضیهاشون بی جا و...
-
.... بدون شرح !
دوشنبه 20 بهمنماه سال 1382 00:23
رستوران موفتار.... صدای مبهم پیانو از گوشه سالن کنار در ... استیک خوشمزه.... و ... .... : هر مشکلی راه حلی داره!با من حرف بزن ... ...: یا .... ...:یا .... ...: یا .... از این سه حال خارج نیست......مگه نه ؟ پس حلش کن... یا خودت حلش کن..یا بزار من کمکت کنم ... ..... یک شام خوشمزه... یک نفس عمیق .... تصمیم برای اینکه...
-
شبیه بغض !
یکشنبه 19 بهمنماه سال 1382 03:47
ساعت ۳:۳۸ صبح یکشنبه .... ای کاش همین الان میتونستم با بیزی حرف بزنم...احتیاج دارم باهاش حرف بزنم..درست همین لحظه ..ای کاش میشد..اما خوابه ............. امروز راننده تاکسی من رو به زور از تاکسی پیاده کرد ..فی البداهه تصمیم گرفته بود که یک مسیر دیگه ای رو بره ....بر حسب اتفاق یک همکار قدیم هم اونجا بود.....وقتی سلام...
-
شانس !
جمعه 17 بهمنماه سال 1382 10:37
I've learned that The opportunities are never lost Some one will take the ones I miss !
-
فال حافظ....
جمعه 17 بهمنماه سال 1382 02:16
چقدر بده آدم پزو باشه !!! یه فال گرفته..نیم ساعته داره پز میده و ... انگار قحطی اومده تماشا کن....یه نیت کردم..اینم نتیجش : اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا بخال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را بده ساقی می باقی،که در جنت نخواهی یافت کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را.... ....... چرا خوابم نمی آد ؟!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 بهمنماه سال 1382 02:02
سلام... خیلی دیره میدونم..اما خوابم هم نمی آد.....یه احساس خوبی دارم...چقدر خوبه که ما مینونیم حرف بزنیم......بهترین نعمت اینه که دو نفر بتونن در اوج ناراحتی هم با هم حرف بزنن و مشکل رو حل کنن......تازه گاهی بعد از اون حرف میفهمی که از اول هم مشکلی نبوده..اون خیکیه میفهمه من چی میگم !!
-
حریم خصوصی یا توجیهی برای خود خواهی های ما ؟!
دوشنبه 13 بهمنماه سال 1382 19:59
گاهی با بی انصافی به چیزهایی متهم میشیم که فرسنگها با روحیات ، علایق و عقاید ما فاصله داره .... اما چرا ؟! تو این چند وقت به خیلی چیزها فکر کردم..به خودم ...به آدمهای اطرافم..به کسایی که دوستشون دارم ..و به کسانی که دوستم دارن .... خودخواهیهای ما آدمها موجب میشه که گاهی چیزهایی رو از دست بدیم که هیچ گاه نتونیم دوباره...
-
بازگشت گودی به بلاگ سکای !!!
یکشنبه 12 بهمنماه سال 1382 09:34
اصفهان-هتل کوثر -سی و سه پل ....کافی نت قزمیت !!!! حتی ایمیل هام رو نمیتونم چک کنم..... سفر تنهایی یه جوریه..اما خیلی هم بد نیست ! راستی........ !من زور میگم ؟؟؟!؟!؟! با کی بودی ؟؟......آهااااااااااااان ن ن ن ن ! با تو بودی ! فکر کردم با من بودی...اگه با من بودی..اون وقت بهت میگفتم !!!
-
بخواب که .....زندگی.. رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود !...
پنجشنبه 11 دیماه سال 1382 22:44
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 دیماه سال 1382 22:16
سلام... بالاخره این روزا گذشت ! ...چقدرسنگین بود ! زلزله ...محمدعلی ....نمایشگاه ...خستگی ... و دلتنگی تو... هیچ وقت نمیتونستم تصور کنم که تموم میشه..حالا الان نشستم و میبینم که همه چی تموم شده ................................................ دلهره برای محمدعلی....روزهای شلوغ نمایشگاه و هیاهو..و زلزله ! بالاخره امروز...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 دیماه سال 1382 21:14
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 دیماه سال 1382 22:11
واه واه این نمایشگاه هم شده مصیبت..از خنده مرده بودم..بابا مردم چرا اینجوری شدن ؟!؟!؟ ببین یعنی تف میکردی تو کاسه میزاشتی رو میز، میبردن !! ببین من یک دقیقه کارتام رو گذاشتم رو میز همشو بردن !!!!!!!!!!!! :))))) خیلی دوست دارم بدونم کارته من به چه دردشون میخوره !!!!!!!!!!؟!؟؟!؟!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 دیماه سال 1382 13:08
گفت : میخری ؟ گفتم : چیو ؟ گفت : یک رابطه انسانی رو ؟ گفتم : مگه خودت نمیخوایش؟ گفت : به نظرم گرونه ! گفتم: خوب چند میفروشیش؟ گفت:یه کارت تلفن . گفتم : ارزونه که ! ....حتما جنسش خوب نیست که ارزون میفروشی... دیگه نشنیدم چیزی بگه ....چون جمله آخره من رو هم نشنید.... حالا دارم فکر میکنم ...
-
روزهای شولوغ !
دوشنبه 1 دیماه سال 1382 19:39
وای که چقدر خسته ام..کی این نمایشگاه لعنتی میاد و میره تا ما از شررررش خلاص شیم؟؟؟...چون فقط شرش مال منه و اعصاب خورد شدناش.... انگار اگه محل بعضیها تغییر کنه...ذائقه وبلاگ خونیشون هم تغییر میکنه !!!! آخه اصلا صفحه من رو باز هم نکردن !!! حالا که اینجوره میرم معتاد میشم !!! :)))) آقا طرف خیلی سرش گرمه گویا !!! میگه شب...